دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (44)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (44)

مولانا میانۀ گفتار شاهزادۀ بزرگین، رشته سخن را قطع کرده شنونده را به موضوعی پر

معنی پند می دهد.این که کوشش در راه رسیدن به حق؛ از هر چه باشد، بی ثمر نمی ماند.

تفصیل آن را در عنوان زیر می بینیم:

(عنوان دوازدهم)

بیان مجاهد که دست از مجاهده بر ندارد، اگرچه داند بَسطَت*ِ عطاءِ حق را،که

آن مقصود؛ از طرف ِدیگر و به سبب نوع ِ عمل ِ دیگر بدو رساند،که در وهم* او

نبوده باشد،و همۀ وهم و اومید دراین طریق ِمعیّن بسته باشد،بو که حق تعالی آن

روزی را از دری دیگر بدو رسانَد،که او آن تدبیر* نکرده باشد، وَ يَرزُقهُ مِنْ حَيثُ لَا

يَحتَسِبُ؛ اَلعَبدُ یُدَبِّرُ و اللهُ یُقَدِّرُ*»‌‌‌‌ و بُوَدکه بنده را وَهم* ِ بندگی بُوَد که: مرا ازغیر ِ

این دربرسانَد؛اگر چه من حلقۀ این درمی زنم» حق تعالی او را هم ازاین درروزی

رساند، فی الجمله این همه، درهایِ یک سرایی ست، مَعَ تَقریِره

(شرح عنوان)

*بَسطَت؛فراخی و فزونی ــ *وَهم؛ گمان؛ اندیشه ــ*تدبیر؛چاره ــ* در ترجمۀ عبارت عربی؛

جملۀ نخست ازآیۀ 3 سورۀ طلاق ست و دومی از بیان حکیمان :‌ اندر بیان سعی کننده که

دست از کوشش خود بر ندارد، هر چند وسعت عطای خدا را می داند.[ حال آنکه می داند؛

خداوند اگر بخواهد کسی را بدون تحمل ریاضت به آرزوهایش می رساند؛ با این حال، دست

ازتلاش بر نداشته؛ منتظر لقمۀ بی زحمت نمی ماند و کاهلی نمی کند.] این معنی را مقایسه

کنید با کار وکردار برادر سوم در پایان حکایت که بر اثر کاهلی به آرزویش می رسد. وی امید

دارد که گستردگی بخشش خداوند، از دری دیگر که به اندیشۀ او نیز خطور نمی کرده؛ وی را

به مقصود برساند. پس تمام امیدو تلاش خود را در طریقی که انتخاب کرده ست بکارمی برد،

" بو که" ــ باشد که ــ خداوند روزیش را از جایی دیگر که فکرش را هم نمی کرد به او برساند.

و بدو از جایی که گمان نبَرَد، روزی دهد" [که گفته اند:] "بنده تدبیر می کند و خداوند تقدیر". و

نیزامکان هم دارد که بنده گمان برد: " حال که در راه خدا می روم، و حلقۀ این در می زنم ؛

جواب از دری دیگر خواهد رسید" و خداوند روزیش را از همین در می دهد زیرا همه در ها به

یک خانه، ـ بارگاه الهی ــ باز می شوند . باز گردیم به ادامۀ حکایت: ( از بیت 4175 به بعد)

"یا در این ره آیدم این کام ِ من

یا چو باز آیم ز ره سوی وطن، 1

بوکه موقوف* است کامم بر سفر

چون سفر کردم، بیابم در حَضَر* 2

یار را چندین بجویم جِدّ و چُست

که بدانم که نمی بایست جست 3

آن مَعیّت* کی رود در گوش ِ من

تا نگردم گرد ِ دوران ِ زَمَن* 4

کی کنم من از مَعیّت فهم ِ راز؟

جز که از بعد ِ سفر های دراز" 5

(تفسیر اجمالی ابیات)

*موقوف؛وابسته ــ *حَضَر؛ اقامتگاه، محل حضور ــ *معیّت؛ همراهی.اشاره دارد به آیۀ 4

سورۀ حدید...و هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم..(و او با شماست هر جا که باشید )منظور آنکه خداوند

با تمام آفریدگان خویش همراهی ِ قیّومی دارد. به این معنی که جهان هستی درهر لحظه

قائم به خداست؛از او زنده می شود وحرکت دارد و بدست قدرت او می میرد. هُوَالقَیّوم ،

خدا جاودانه بر خود قائم و پایدارست.تنها او از خویش بر آمده است و برپا دارندٔ عوالم.

"یا در راه رسیدن به معشوق آرزویم بر آورده می شود و یا وقتی که ناکام به وطن خود باز

گشتم، باشد که بر اثر همان سفر در اقامتگاه خود به آن برسم. [ اکثر شارحان "باز" را آن

پرندۀ معروف فرض کرده اند که به وطن خویش پرواز می کند.این تفسیر دور از ذهن ست

زیرا وطن باز، ساعد شاه ست و او از مکانی فروتر باز می گردد؛ در حالی که فضای حکایت

چنین تعبیری را نمی پذیرد. تفسیر استاد نیکلسون بهتر ست.(1)]چنان با جدّیت و چالاکی به

دنبال معشوق خواهم گشت تا عملا بر من معلوم شود بیش از آن دیگر نباید جست. همراهی

خدا با بنده را وقتی متوجه خواهم شد که تمام روزگاران را در پی محبوب خود زیر پا بگذارم.

معیّت خدا را پس از سفرهای دراز درک می کنم. باید تجارب فراوانی از این سفرها بیندوزم

تا همراهی حق به شهود و تجربهٔ شخصی برایم اثبات شود.

ادامه دارد

زیر نویس :

۱: نک؛ شرح مثنوی مولوی ؛ دفتر ششم؛ ص۲۳۱۶

دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (43)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (43)

آیینۀ "بوک"

"بوک" مخفّفِ " بُوَد که" و "باشد که" اشاره به امید گویندۀ آن به روی دادن موضوعی ست.

این ترکیب ،در گویش ،گاهی به همین صورت بکار می رود و گاهی "بوک" نوشته شده ولی

"بوکه" خوانده می شود :

بر نقد زن ای دوست، که محبوب ِ تو نقد است

ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر، رو ... (از غزل شماره 1035 دیوان شمس)

از تبریز شمس ِ دین بوک (بوکه) مگر کرم کند

وز سر لطف بر زند سر ز وفا که همچنین .. (غزل شمارۀ 1826 دیوان شمس)

بسیاری از قلل اندیشۀ مولانا بر اساس همین ترکیب بیان می شوند. مثلا آنجا که انبیا پس

از مجاهدۀ سخت، نومید از هدایت کافران به حضرت حق پناه می برند؛ مولانا می سراید:

(دفتر سوم ار بیت 3077 به بعد)

انبیا گفتند با خاطر که چند

می دهیم این را و آن را وعظ و پند

چند کوبیم آهن ِ سردی ز غَی؟ (از روی نا امیدی)

در دمیدن در قفس، هین تا به کَی؟

جنبش ِ خلق از قضا و وعده است

تیزی دندان ز سوز ِ معده است

نفس ِ اوّل راند بر نفس ِ دوم

ماهی از سر گَنده باشد، نی ز دُم

پیامبران به اصطلاح کلاه خود را قاضی کرده و در دل گفتند :"زحمت بیهوده ای در کشاندن

مردم بسوی خداوند می کشیم. چرا نا امیدانه باید بر آهن سرد که چکش خوار نیست، پتک

کوبید و در قفسی که ازهر سو راه به بیرون دارد به امید آتش افروختن دمید؟ جنبش مردم

از قضا و وعدۀ الهی سرچشمه دارد؛ همانطور که مثلا بر اثر فشار گرسنگی ست که معده

احساس سوزش کرده دندان را برای دریدن و بریدن غذا تیز می کند . به همین ترتیب، این

نفس کلی ست که عملکرد نفوس جزیی را بوجود می آورد و اگر کافران، سرکشند و هدایت

نمی شوند؛ بر اثر خواست الهی ست . یعنی جهان هستی به گونه ای طرح ریزی شده است

که باید گروهی سعادتمند و خدا شناس و جمعی دیگر سرکش و شیطان صفت باشند.همانطور

که ماهی نیز اگر فاسد باشد، این فساد و تباهی از سرش شروع شده است نه از دم . بنا براین

دیگر کوشش ما انبیا به چه دردی می خورد ؟ [داریم خود را مسخره می کنیم؟]

مولانا در پاسخ به این سوالِ فرضی که مشکل بسیاری فرهیختگان نیز هست، پاسخ می دهد:

لیک هم می دان و خر می ران چو تیر

چون که بَلِّغ* گفت حق، شد ناگزیر...

یعنی با این که مسالۀ هدایت نشدن کفّار از سوی حق واقعیّتی ست، ولی تو رسالت خود را

به انجام برسان و سوال نکن! بَلُّغ، اشاره دارد به آیۀ 67 از سورۀ مائده: ( ترجمۀ آیتی)

" ای پیامبر، آنچه را که از پروردگارت بر تو نازل شده ست به مردم برسان. اگر چنین نکنی

امر رسالت او را ادا نکرده ای. خدا تو را از مردم حفظ می کند،که خدا مردم کافر را هدایت

نمی کند.ً مولانا به کسانی که میان دو امر رسالت انبیا و هدایت نشدن سرکشان تناقض

می بینند، مثال تاجری را می زند که از ترس طوفان و دزدان دریایی اصلا نمی خواهد پا به

درون کشتی بگذارد. او دیگر تاجر نیست زیرا:

تو نمی دانی کزین دو کیستی

جهد کن ! چندان که بینی چیستی

تاجر ِ ترسنده طبع ِ شیشه جان

در طلب، نه سود دارد نه زیان

بل، زیان دارد که محروم است و خوار

نور، او یابد که باشد شعله خوار ...

چون که بر "بوک" ست جمله کارها

کار ِ دین اولی کزین یابی رها

نیست دستوری بدینجا قرع ِ باب*

جز امید، اللهُ اعلم بِالصّواب ...

می فرماید اطلاع از سرنوشت نهایی فرد،که آیا در ازل بر وی قلم رستگاری و یا شقاوت

رفته است، جزو اسرار الهی ست و کسی را اجازۀ در زدن و سوال ازدرگاه الهی نداده اند.

هر کسی باید امور دین را رعایت کرده و امید داشته باشد؛ بوَد که رستگار گردد. خدا به راه

راست داناتر ست. اکنون با این مقدمه به سراغ کار و کردار شاهزادۀ بزرگین می رویم . وی

می خواهد بر امید بوک، خطر را به جان خریده به استقبال مرگ رود.

ادامه دارد

دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (42)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (42)

پس از آن برادران، شاهزادۀ بزرگین را از روبروشدن با خطر مرگ بر حذر می دارند : (از بیت 4152 به بعد)

بنگر ای از جهل گفته ناحقی

پر ز سرهای بریده خندقی 99

خندقی از قعر ِ خندق تا گلو

پُر ز سر های بریده زاین غُلو* 100

جمله اند کار ِ این دعوی شدند

گردن ِ خود را بدین دعوی زدند 101

هان ببین این را به چشم ِ اعتبار *

این چنین دعوی میندیش و میار 102

تلخ خواهی کرد بر ما عمر ِ ما

کی بر این می دارد ، ای دادَر* تو را؟ 103

گر رود صد سال، آنک آگاه نیست

بر عَما*، آن از حساب ِ راه نیست 104

بی سلاحی در مرو در معرَکه*

همچو بی باکان مرو در تَهلُکه" * 105

(تفسیر اجمالی ابیات)

*غُلو؛ از حد گذشتن؛ زیاده روی کردن ــ *اعتبار؛ درس گرفتن؛ عبرت آموختن ـ *دادَر؛برادر

* برعما؛ کوروار (قید است) ــ*تَهلُکه؛نابودی ـ برگرفته از سورۀ بقره آیۀ 195 .

ای که از روی نادانی ادعایی کرده ای ! خندقی مملو از سرهای بریده از چنین زیاده گویی ها را ببین و

عبرت بگیر. آخر ای برادر چه کسی تو را به چنین کاری واداشته که خود را به کشتن داده، زندگی را برما

تلخ گردانی؟ کسی که راهی را چشم بسته چون کوران طی کند،اگر صد سال هم طول بکشد سلوک و

سیر معنوی به حساب نمی آید.گویی کسی بدون سلاح رو به میدان جنگ آورد. خود را در هلاک نینداز!

اما شاهزاده را جانجهش ِ عشقی آتشین رمانده بود و در مدار ِ شعور دیگری سیر می کرد. مولانا با کلام

سحر آمیزی فضای این نوع شناخت از هستی را بیان می کند؛ چندانکه خواننده قانع می شود راه وصال

حق، جزاین نمی تواند باشد. حتی فصل بعدی را به بیان آن اختصاص داده و با حکایتی تضمین می کند:

این همه گفتند و گفت آن ناصبور

که: "مرا ز این گفت ها آید نُفور* 106

سینه پر آتش مرا چون مَنقل است

کِشت کامل گشت و وقت ِ مِنجَل* ست 107

صدر را صبری بُد؛ اکنون آن نماند

بر مقام ِ صبر، عشق آتش فشاند 108

صبرِ من مرد آن شبی که عشق زاد

در گذشت او، حاضران را عمر باد 109

ای مُحَدِّث* از خِطاب* و از خُطوب*!!

زآن گذشتم، آهن ِ سردی مکوب! 110

سرنگونم، هَی! رها کن پای من

فهم کو در جملۀ اجزای من؟ 111

اُشترم من، تا توانم می کَشَم

چون فُتادم زار، با کُشتن خَوشم 112

پُر سر ِ مقطوع اگر صد خندق ست

پیش ِ درد ِ من مِزاح ِ مطلق است 113

من نخواهم زد دگر از خوف و بیم

این چنین طبل ِ هوا* زیر گلیم * 114

من عَلَم اکنون به صحرا می زنم *

یا سر اندازیّ و یا روی صنم 115

حلق چون نبوَد سزای آن شراب

آن بُریده بِه به شمشیر و ضِراب* 116

دیده کو نبود ز وصلش در فِرِه*

آنچنان دیده سپید وکور بِه 117

گوش کآن نبوَد سزای راز ِ او

بر کنَش، که نبوَد آن بر سر نکو 118

اندر آن دستی که نبوَد آن نِصاب*

آن شکسته بِه به ساطور ِ قَصاب 119

آنچنان پایی که از رفتار ِ او

جان نپیوندد به نرگس زار ِ او، 120

آنچنان پا، در حدید* اولی تر است

کآنچنان پا، عاقبت درد ِ سر است 121

(تفسیر اجمالی ابیات)

ابیات 106تا 109:*نُفور؛ نفرت داشتن ـ*مِنجَل؛ داس؛ منظور دروکردن ست.

برادر بزرگ، بی صبرانه می گوید:"از پندهاتان متنفرم. سینه ام از آتش عشق چون منقلی سوزان ست.

دیگر وقت دروکردن محصول ست و باید به وصال محبوب رسید. صبر دلم در آتش عشق سوخت.این صبر

همان شب مرد که صبح عشق در دل دمید،سر ِ حاضران سلامت باشد. [ حاضر ایهام دارد به حضور هر

دو برادر و کنایه از اینکه آنان هنوز از خود بی خود نشده اند و هوش و حواس دارند؛و از عشق نمرده اند.

بنا بر این دعوی شان حقیقی نبوده که چنین محتاط و جان ترسند. ابیات بعدی مؤیّد همین معنی ست.]

ابیات 110 تا 115: *مُحدِّث؛ سخن گوینده؛ در اینجا منظوراصطلاح فقهی نیست. *خُطوب

جمع ِ خَطب؛ کار مهم ـ*طبل زیر گلیم زدن؛ از بیم رسوایی کاری را مخفیانه انجام دادن .

*هوا؛ هوی؛ محبت.غالبا وقتی با هوس بیاید معنای منفی دارد؛ وگرنه بمعنی حُبّ ست.

*عَلَم به صحرا زدن؛ رازی را افشا کردن و بر آن پای فشردن؛ چون انالحق گویی حلاج.

ای گوینده ای که از کارهای عالی داد سخن داده و خطابه وارفرمان می رانی! من از حد سخنان بی مزه و

پندهایت فراترم و دم گرم تو در آهن سرد و سخت من اثر ندارد.هی!؛پنداری دستم را برای یاری گرفته ای؛

من سرنگونم پایم را چسبیده ای .رهایم کن . عقل و فهمی دیگر برایم باقی نمانده چرا که یک رگم هشیار

نیست. همانند شتران تا سرحد توانم بار می کشم وقتی هم که زار و نزار از پا در افتادم همان بهتر سرم

بریده شود. [ اعراب معمولا شتر پیر و از کار افتاده را سر می بریدند تا از گوشتش هم استفاده شود]. اگر

صدها خندق پر از سرهای بریده هم پیش چشمم آورند، در برابر شور عشق و درد هجرانی که می کشم

در حد یک شوخی هم نیست. دیگر از ترس جان طبل عشق آن دختر چینی را زیر گلیم نمی زنم و مخفیانه

در خیال با او عشق نمی ورزم ــ مانند شما دو رویی نشان نمی دهم ــ بلکه آشکارا راز خود را عیان کرده،

نزد شاه چین رفته و خواستار دخترش می شوم .بالاخره یا سرم را بریده و دور می افکنند و یا به دیدار وی

خواهم رسید و در اختیارش می گیرم.

ابیات 116 تا 121 : * ضِراب؛ با کسی شمشیر زدن و در این بیت منظور شمشیر زن ست.

*فِرِه؛بسیار و افزون ـ*نِصاب؛خاستگاه و سرچشمۀ هر چیزی. مالی که زیادشده و زکات

بر آن واجب است.نصیب و بهره.همین مفهوم برازندۀ معنی بیت است ـ*حدید؛زنجیرآهن

آنگاه شاهزاده به شیوۀ پهلوانان در میدان کارزار، شروع به رجز خوانی می کند:

"گلو که تحمل شراب سوزان عشقش را نداشته باشد،به درد ضربت شمشیر زنان می خورد. چشمی

که بر اثر وصالش بینایی فزون تری نیابد،همان بهتر که سپید و کورشود.گوشی را که نتواند راز نجوای

وی را درک کند، از جا بکن. دستی که بهره ای از او برنگرفته همان بهتر که زیر ساطور قصاب مرگ قطع

شود. پایی که جان را به سوی نرگس زار معشوق نبرده است همان بهتر که در غل و زنجیر از حرکت بیفتد

جرا که عاقبت جز درد سر فایده ای برای صاحبش نخواهد دااشت." [ مولانا بسیار ظریف و هوشمندانه تن

دختر شاه چین را به باغی سرشار از گل نرگس مانند کرده است تا نشان دهد هر عضو وی مانند نگاه آن

گل، ناظر بر جمال الهی و آیینۀ زیبایی و استعنای معشوقی ست. از این رو عاشقی که با آن جمال و کمال

بیامیزد و در کنارش آرام گیرد،گویی به وصال حق رسیده است.]

نگارنده تمام ابیات بالا را رجز خوانی برادر بزرگین فرض کرده است. از شارحان مثنوی، نیکلسون و همایی

و گل پینارلی در باره این که ابیات یاد شده حسب حال آن شاهزاده است و یا سخن مولانا در باب معشوق

الهی، ذکری نکرده اند. اما انقروی و کریم زمانی زمینۀ معنوی در آن ابیات دیده، معشوق را خداوند فرض

کرده اند . با این تقدیر ابیات رجز خوانی، دیگر حسب حال شاهزاده نیست، نظرات متفاوت است.

(تاویل انفسی این دقیقه)

نفس آدمی به عقل تجربی و روح الهی فرد می گوید:"من که صادره از مراتب پایین نفس کل ام،سرکش

و مشتاقم و بر عکس شما که محتاط و آرام و الهی سیر می کنید، اهل خطر کردن و کشتن و ساختنم .

بی وجود من نه اشتیاقی در آفریدگان برای هم آمیزی و زاد و ولد جریان می یافت و نه حرکت و چرخشی

در افلاک و زمین پدید می آمد. بی محابا خواستار وصال عشق های زمینی ام ، تا از این آمیزش چه آید.

مادۀ زندگی و مرگ منم. جایی که من به جنبش برخیزم، تا به مقصود نرسم از پا نخواهم نشست.

ادامه دارد

دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار مثنوی در دژهوش ربا(41)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژهوش ربا (41)

برادران پس از بیان حکایت سرکشی نمرود در برابر نیک خواهی ابراهیم، به پند شاهزادۀ

بزرگین می پردازند که: (از بیت 4142 به بعد)

"چند بر عَمیا* دوانی اسب را؟

باید اُستا پیشه را و کسب را 89

خویشتن رسوا مکن در شهر ِ چین

عاقلی جو؛ خویش از وی در مچین* 90

آن چه گوید آن فلاطون ِ زمان

هین هوا بگذار و رَو بر وَفق ِ آن 91

جمله می گویند اندر چین به جِد

بهر ِ شاه ِ خویشتن که:"لم یَلِد* 92

شاه ِ ما خود هیچ فرزندی نزاد

بلکه سوی ِ خویش زن را ره نداد" 93

هرکه از شاهان از این نوعش بگفت

گردنش با تیغ ِ برّان کرد جفت 94

شاه گوید: "چون که گفتی این مَقال

یا* بکن ثابت که من دارم عیال 95

مر مرا دختر اگر ثابت کنی

یافتی از تیغ ِ تیزم آمنی* 96

ور نه بی شک من ببرّم حلق ِ تو

بر کَشَم از صوفی ِ جان* دلق ِ تو 97

سر نخواهی برد هیچ از تیغ، تو

ای بگفته لاف ِ کذب آمیغ*، تو " 98

(تفسر اجمالی ابیات )

ابیات 89 تا 93 : *عَمیا؛ مخفف عمیاء مونّث اعمی، کور ـ *در چیدن؛ کناره گیری کردن.

*یا؛ مخفف آیا ـ * لَم یَلِد ؛ فرزند ندارد. اشاره به بخشی از آیۀ 3؛ سورۀ اخلاص.

اسب همّت خود را کورانه به میدان سلوک نتازان. همانطور که برای هر پیشه ای وجود استاد لازم ست

در این امر مهم نیز بدنبال خردمندی باش تا در ولایت عشق و حقیقت ، چین رسوا نگردی. از راهنمایی

خردمند کناره گیری مکن و هرچه آن افلاطون دوران فرمان دهد، مطابق با آن عمل کن. چینیان با تمامی

وجود معتقدند که شاه آنان " لَم یَلِد" است یعنی فرزندی ندارد؛ چونکه هیچ زنی را در حرم خود راه نداد

تا با وی همبستر شده باشد. [ برای روشن تر شدن معنای بیت، توجه به تاویل آن لازم است ]

(تاوبل انفسی این دقیقه)

خرد تجربی و روح الهی فرد به نفس او که شیدای جلوه ای از جلوه های عشق در قالب ِ دختریادشاه

چین شده است، نهیب می زنند که ای نفس ِ اسیر شهوات! دعوی عشق کرده ای و یک سره جنبش

و حرارتی . [نیروی محرکۀ جهان مادی بر اساس جنبش و اشتیاق نفسانی ست] پیر ِ خرد را پیشوای

خود ساز تا بیهوده بر باد نروی ! چینیان یعنی عرفای جهان عشق و حقایق ربانی می گویند:" شاه ما

چنان آمیخته به صفات خداوندی ست که به هیچ زنی گرایش زمینی نداشته تا فرزندی از وی پدید آمده

باشد.[ یعنی پادشاه چین اگرچه به صورت و نقش، انسانی ست اما یکسره ربانی ست و مانند شعاع

خورشید،هرچند خود ِ او نیست اما از وی جدا هم نیست .بنا بر این همانند حضرت حق " لَم یلِد" ست.

مولانا این مفهوم را در ابیات آینده که برادر بزرگین به دیدار شاه چین می رسد چنین به تصوّر می کشد:

شاهزاده پیش شه، حیران ِ این

هفت گردون دیده در یک مشت طین (خاک)

آمده در خاطرش کین بس خفی ست (سِرّی الهی ست)

این، همه معنی ست پس صورت ز چیست؟ ]

ابیات 94 تا 98 : *آمنی؛ با یای مصدری؛ ایمنی ــ *صوفی ِ جان؛ جانی که مانند صوفی درسلوک است.اضافۀ

تشبیهی ست ــ*کِذب آمیغ؛ به دروغ آمیخته شده. برادران ادامه می دهند، از پادشاهان جهان هر که این چنین

نسبتی به پادشاه چین دهد، سرش را می زند.می گوید:"حالا که چنین دعوی کرده ای پس ثابت کن که دختری

دارم، ــ تا از مرگ برهی ـ و اگر نه، به جرم این بهتان که زده ای ، گردنت را زده، قبای تن را از جان ِ صوفی

صفتت می کَنَم . در واقع قدرت حق بدست شاه چین کسانی را که دعوی عرفان کرده خود را دانای عالم جان

دانسته و به دروغ فرزندی برای خدا قائل شده مردم را به خویش خوانده اند، ــ که می تواند اشاره ای به آیین

مسیحیت و دعوی فرزند خدا بودن عیسی از سوی کشیشان هم باشد ــ از بین خواهد برد . و یا این که قدرت

عشق الهی نهایتا عاشق صادقی را که در بند عشق زمینی، محنون وار هستی خود را بر باد داده باشد بسوی

خویش خواهد کشید. [ تفاسیر ؛ چند لایه اند و مولانا آگاهانه باب تاویل را باز گذاشته است.]

ادامه دارد