دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا(24)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (24)

حق ندارد خاصِگان را در کُمون*

از* مَی ِ احرار ، جز در یَشرَبون 10

عرضه می دارند بر محجوب ، جام

حس نمی یابد از آن غیر ِ کلام 11

رو همی گردانَد از ارشادشان

که نمی بیند به دیده، داد* شان 12

گر ز گوشش تا به حلقش ره بُدی

سِرّ ِ نُصح* اندر درون شان در شدی 13

چون همه نار است، جانش نیست نور

که افگند در نار ِ سوزان جز قُشور؟ 14

مغز، بیرون ماند و قِشر ِ گفت، رفت

کَی شود از قشر؛ معده گرم و زفت؟ 15

نار ِ دوزخ جز که قشر افشار نیست

نار را با هیچ مغزی کار نیست 16

ور بوَد بر مغز، ناری شغله زن

بهر ِ پختن دان، نه بهر ِ سوختن 17

تا که باشد حق حکیم، این قاعده

مُستَمِر دان در گذشته و نآمده 18

مغز؛ نغز* و قشرها، مغفور* از او

مغز را پس چون بسوزد؟ دور از او 19

از عِنایت گر بکوبد بر سرش

اشتِها آید شراب ِ احمرش 20

ور نکوبد، مانَد او بسته دهان

چون فقیه از شُرب و بزم ِ این شهان 21

(تفسیر اجمالی ابیات)

بیت 10: کمون،پوشیدگی ــ * (از)در این بیت به معنی"در بارۀ" چیزی ست. مولانا در

آثارخود بارها (از) را با همین مفهوم آورده است. از آن جمله در دفتر چهارم در بارۀ بایزید:

آن شنیدی داستان ِ بایزید

که (ز) حال ِ بوالحسن پیشین چه دید؟ (که در بارۀ ابوالحسن خرقانی پیش تر چه دید؟)

همانطور که پیش از این آمد،معنای این بیت پیچیدگی خاصی دارد و رسا نیست.می فرماید؛در بارۀ شراب

مخصوص ِ آزادگان، خداوند، برگزیدگان ِ خویش را [ از نظر اغیار] نمی پوشاند،مگر در خصوص حظّ روحانی

آن. [بنا بر این (از) یک عبارت معترضه است] یعنی تنها احرار ــ که بنا بر مدلول آیه پنج از سوره دهر،

به حق پیوسته اند ــ سعادت ِ چشیدن شراب ِالهی را دارند. توضیح آنکه درحکایت، شاه ِ آشنا با حقیقت

می الهی، نخست می خواهد آن فقیه را با معنای مستی حاصله از شراب زمینی آشنا سازد؛تا وی بدون

تجربل مستی می انگوری بیهوده دم از مستی می منصوری نزند. اما فقیه گرفتار شهوت شد و اختیار از

کف داد. به عبارت دیگر غیرت خداوندی مانع از آشکار گشتن باطن پر صفای شاه بر فقیه محجوب از اسرار

گردید. برای فهم روشن تر این بیت می بایست به اوایل دفتر ششم،عنوان " استدعاء امیر ترک ِ مخمور،

مطرب را به وقت ِ صبوح " ابیات 643 به بعد مراجعه کرد. که پادشاهی ترک ــ منظور کسی که تنها می

انگوری و طرب رمینی را می فهمد ــ برای دفع خمار،هنگام نوشیدن شراب صبحگاهی، مطربی را به هنر

نمایی واداشت. آن مطرب مطالبی عارفانه بیان نمودکه بر سردرد امیر افزود و قصد کشتن او را کرد. آوردن

ابیات به تفصیل، سخن ما را به درازا خواهد کشاند. شارح "انقروی" نتیجه ای از آن حکایت می گیرد که

در بارۀ حکایت فقیه و شاه نیز صادق است. تنها جای شنیدن موسیقی با شرابخواری عوض می شود.

با این تذکر که در قوانین شرعی، شنیدن موسیقی نیز مانند شراب خواری اما و اگر های فراوانی دارد :

" اهل روح، از صدای مطرب جسمانی نیز نشاط روحانی می یابند، اما اهل تن، از آواز خوش، فقط شراب

تن و ذوق بدنی نوش می کنند. [ نه برتر از آن ] " (6) به همین ترتیب، پادشاه که می خواست فقیه را

با لذت روحانی ِ شراب انگوری آشنا سازد، بعدا فهمید اختیار نفس از دست فقیه به در آمد و دست در آن

کنیزک زد. حاصل آنکه آشنایی با شراب انگوری و مستی حاصله از آن در افراد مختلف نتایج متفاوت ببار

می آورد. واصلان به حق از مستی می انگوری حظ روحانی می برند؛ اما دیگران لذت جسمانی. و البته

این از اراده و خواست خداوندست تا چه کسی و چگونه از نوشیدن شراب بهرۀ جسمانی یا روحانی ببرد:

نه همه جا بی خودی شر می کند

بی ادب را می چنان تر می کند

گر بوَد عاقل، نکوفر می شود

ور بوَد بدخوی، بتّر می شود

لیک اغلب چون بدند و ناپسند

بر همه مَی را محرّم کرده اند

ابیات11 الی 13:* نُصح؛ اندرز ــ *داد؛بخشش، هدیه

مقربان الهی بر زاهدی که جانش از عشق به حق بی نصیب مانده است، شراب محبت در قالب "می

انگوری" تعارف می کنند. اما او که تنها به ظواهر امور شعور دارد، دیدۀ دلش متوجه ظرافت های معنوی

نیست .وی به میهمانی شاهی روشن ضمیر آمده است.اگر گوشی معنوی داشت و دست رد بر سینۀ

پادشاه نمی زد، در می یافت راز آن اندرز چه بوده است. [ شاه می خواست او را عینابا مستی حاصله از

می انگوری آشنا سازد، تا این همه خشک و خالی دم از می و مستی الهی نزند .]

ابیات 14 الی 16: *قشور جمع قِشر به معنی پوست.

در این جا مولانا هم به مغز و پوستۀ واقعی و طبیعی، و هم به معنای نمادین آن که عارف معنی گرا و

زاهد ظاهر بین است نظر دارد . زیرا قشریان، جان ِ دوزخی دارند و اثری از نور معرفت در وجودشان آشکار

نیست . کیست که حاضر باشد چیزی غیر از پوست را در آتش بریزد " [ یعنی از بین ببرد] .تصور کن کسی

مغز [گردو ] را بیرون بنهد و پوست را ببلعد.کی معده اش گرم و پر شده و تنش نیرو می گیرد؟ [ منظور آن

که عارفان معنای مکتوبات دینی را ادراک کرده رشد معنوی می کنند اما قشریون که تنها به ظاهر ِ دستور

دینی چسبیده و جامدند،مطلب عمیق تری ادراک نمی کنند.[حال که چنین است] آتش دوزخ تنها با اعمال

قشریون در کش و قوس است و کاری به خرده گرفتن بر عارفان حق ندارد،[زیرا نور باطن شان آتش دوزخ را

خاموش می کند،[این معنی در ابیات آینده خواهدآمد]

ابیات 17 و 18: *نغز،خوب و زیبا ـ *مغفور؛ مورد بخشایش قرار گرفته

و اگر هم آتشی بر سالکی زبانه زد و رنجی بر او رساند، برای پخته شدن و رشد معنوی او می باشد و نه

برای سوزانیدن و تنبه وی. این قاعده تا وقتی که خداوند حکم می کند یعنی از ازل تا به ابد بر پاست .

[اندیشه ای را که مولانا در این دو بیت و چند بیت آینده به زیبایی و متانت بیان کرده است، موضوع قرن ها

مباحثات دینی و مدرسی بوده که فلسفۀ وجود دوزخ و بهشت از برای چیست ؟ اگر قرار بوده که سعادت

و شقاوت افراد از پیش تعیین شده باشد ،دیگر چه نیازی ست به وجود روز جزا؟ در ابیات آینده می بینیم که

مولانا راه نجاتی برای رشد معنوی دوزخیان هم نشان می دهد .]

بیت 19 : تا اینجا دیدیم که آتش دوزخ تنها بر قشریون سخت می گیرد و بر عارفان سرد است. پیش از ادامه

تفسیرات آوردن مقدمه ای لازم است، چرا که معنای مثنوی را ازخود مثنوی می بایست جست. مولانا در

دفتر جهارم بنا به مناسبتی مقایسه ای میان عاشق یا همان عارفِ حق، و کافر و مومن می کند:

ز آنکه عاشق در دم ِ نقد است مست،

لاجَرم از کفر و ایمان برتر است

کفر و ایمان هر دو خود دربان ِ اوست

کوست مغز و ، کفر و دین او را دو پوست

کفر، قشر ِ خشک ِ رو برتافته

باز ایمان قشر ِ لذّت یافته

قشرهای خشک را جا آتش است

قشر ِ پیوسته به مغزِ جان خوش است

می گوید کفر و ایمان در دو مرتبۀ متفاوت، نسبت به مغز حقیقت یا عشق، به منزلۀ پوستی ضخیم اند،

که لایۀ بیرونی آن کفر و لایۀ درونیش ایمان است .آتش دوزخ همان لایه بیرونی را یعنی کافران را خواهد

سوزاند، اما لایۀ درونی به حرمت همنشینی با مغز و لذت این صحبت ، از آتش مصون و محفوظ است .

مولانا با توجه به این مقدمه، نظرش با بخش درونی پوست، یعنی مومنی ست که سعادت همنشینی

با مغز را داشته و بهره گرفته است . می گوید، عارفی نیک و قشرهای پیوسته و متحد با او وجود دارند.

دوزخ چگونه آنها را بسوزاند؟ نه چنین نخواهد کرد .خدا بر بندگانش ستم روا نمی دارد . [ بنا بر این اگر

کافر، سرکشی را کنار نهاده ، به ایمان اقرار زبانی کند و بتدریج مومن گردد و مصاحب عارفی گردد، آن

آب رفته به جوی باز گشته و نیک بخت می شود.این است اندیشۀ خاص مولانا در برابر جبر عرفان نظری

که افراد انسانی مطابق با نسخۀ عینِ ثابت (7) خود همواره بر حکمی که مقدّر گشته باقی می مانند.]

ابیات 20 و 21 : عنایت؛ توجه و دستگیری از روی محبت

و اگر هم از روی محبت و لطف بر سر آن قشر ِ پیوسته به مغز یعنی مومن قشری مذهب بکوبد ،جان او

را با این ضربات و درد حاصله از آن ها از رخوت در آورده ، به مرحله ای برتر می بردش. [ در حکایت ما، آن

فقیه از ترس آتش جهنم نمی خواست تجربه ای از مستی می انگوری داشته باشد، مثلا دقیقا مانند آن

کشیشان کاتولیک که دم از عشق الهی می زنند،حال آنکه هیچ تجربه ای از عشق زمینی هم ندارند.]

حال اگر بر سرش نکوبند او مانند پسته ای نرسیده ، بسته دهان مانده و هیچ بهره ای نه می دهد و نه

می برد. مانند آن دانشمندی که در بزم شاهانه ابتدا خود را محروم از شراب مستانه کرد .

ادامه دارد

زیر نویس :

6: انقروی ؛اسماعیل ــ شرح کبیر انقروی ؛ ج14 ص201 ــ ترحمه دکتر عصمت ستار زاده

7: اعیانِ ثابته حقیقت موجودات جهان کون فسادند. اعیان جمع عین به معنی ذات و حقیقت چیزی ست.

اعیان ثابته مقوله ای ست فلسفی و متاثر از نظریۀ "مُثُل افلاطونی" اما با رنگ و صفتی اسلامی که در

کنار مقولۀ وحدت وجود، شالودۀ عرفان نظری بشمار می روند. واضع آن ابن عربی عارف اندلسی ست.

برای آشنایی بیشتر با این مفهوم می توان به بخش ضمیمه مراجعه کرد

دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (23)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (23)

عنوان هشتم :

ذکر آن پادشاه که آن دانشمند را به اکراه در مجلس آورد و بنشاند و ساقی، شراب بر

دانشمند عرضه کرد، ساغر پیشِ او بداشت، رو بگردانید و ترشی و تندی آغاز کرد، شاه

ساقی را گفت که: هین در طبعش آر. ساقی چندی بر سرش کوفت و شرابش در خورد

داد، اِلی آخِرِه...

چکیدۀ داستان و منظور از آن

پادشاهی در مجلس شراب خویش فقیهی را که از آن حوالی می گذشت با زور ماموران به بزم درکشیده

و بر سفرۀ شاهانه اش نشاند .شراب بر او عرضه کردند رو بگردانید و امتناع کرد.افزون بر آن لب به اعتراض

گشود و تندی کرد. ساقی به اشارت شاه چند مشت بر سرش کوفت و جام را در برابرش گرفت که بنوش !

فقیه اجبارا چند جام نوشید و مست شد و بنای شوخی گذاشت. در این میانه به آبریزگاه رفت و کنیزکی با

جمال دیدکه برای خدمت ایستاده بود. مستانه دست در او زد و به زیر کشید. کارشان به تاخیر افتاد و شاه

مظنون گردید و بسوی آبریزگاه شد و آنان را پیچیده در هم دید و غضبناک پیش آمد . آن فقیه نما فرار را بر

قرار ترجیح داده به مجلس شراب در آمد و ساقی را گفت: بیکار منشین و شاه را به رغبت نشاط آور!! شاه

از این طنز ظریف وی به خنده در آمد و از عقوبتش در گذشت و کنیز را به وی بخشید.

شاید خوانندۀ سطحی نگر، در نگاه نخستین آوردن چنین حکایتی را از والا مقامی چون مولانا پسندیده نداند

چنانکه استاد محمد تقی جعفری معتقد است، می بایست منظور مولانا خوارکردن شخص معینی در لباس

فقاهت بوده باشد (1) حال آن که منظور ،در سطح دیگری از شناخت عارفانۀ هستی نهفته است . در نگاه

مولانا سالکان در مراتب متفاوتی ازکمال سیر می کنند . گروهی همانند فقیه این حکایت، تنها ظاهر احکام

شریعت را می بینند و عده ای دیگر به معنای باطن و اصل حقیقت رسیده اند. که بقول مولانا

هر نفر را بر طویلۀ خاص او

بسته اند اندر جهان جست و جو

طویله رشتۀ بلندی ست که به گردن ستور می بندند .منظور آنکه افراد انسانی هر یک در مسیر مخصوصی

که حاصل اندیشه های شخصی آنان و خواست الهی ست به سوی حق سیر می کنند . و اگر مقدّر گردد

وی به مرحله ای برتر ارتقاء یابد، جهانجهشی پیش می آید که اغلب با درد و رنج همراه است اما عاقبتی

نیکو دارد؛چنانکه برای فقیه این حکایت پیش آمد. از بیت 3914 به بعد:

پادشاهی مست اندر بزم، خوش

می گذشت آن یک فقیهی بر دَرَش 1

کرد اشارت : "کِاش در این مجلس کشید

وز شراب ِ لعل در خوردش دهید 2

پس کشیدندش به شه بی اختیار

شِست در مجلس، تُرُش چون زهرِ مار 3

عرضه کردش مَی، نَپَذرفت او به خشم

از شه و ساقی بگردانید چشم 4

که:"به عمر خود نخوردستم شراب

خوشتر آید، از شرابم زهرِ ناب 5

هین، به جای مَی به من زهری دهید

تا من از خویش و ، شما زاین وا رهید" 6

مَی نخورده، عربده آغاز کرد

گشته در مجلس گران، چون مرگ و درد 7

همچو اهل ِ نفس و اهل ِ آب و گل

در جهان بنشسته با اصحاب ِ دل 8

حق ندارد خاصگان را در کُمون*

از مَیِ احرار؛ جز در یَشرَبون * 9

تفسیر اجمالی ابیات

مولانا در اینجا پادشاه را جوانمردی آگاه از ظرایف سلوک می نمایاند که فقیه در برابر او خام و تازه کار است،

اما در مجموع شخصیت منفی ندارد و مورد عنایت حق قرار گرفته است تا به درجه بالاتری از شناخت برسد.

البته باز در حدّ ِ فقاهتی خود، که تجربۀ این جهانی ِ مواهب الهی در قالبِ نعمت های مادی ست. معنی

ابیات بالا در عنوان حکایت آمده است بجز بیت آخر که کلید ِ فهمِ ماجراست.کمون یعنی پوشیدگی و اختفا

در کمون داشتن کسی , یعنی پنهان ساختن کسی ــ و نه محروم کردن کسی از رسیدن به چیزی ــ[آنگونه که بعضی

شارحان تصور کرده اند ].منظوراز کمون در حکمت الهی و زبان فلسفی ، وجود اشیاء پیش از ظهور آنها (خلقت)

درعلم خداوند است.احرار جمع "حُرّ"، آزاد مرد و آزاده. مصرع دوم اشاره به آیۀ پنجم سورۀ دهر:

إِنَّ ٱلۡأَبۡرَارَ يَشۡرَبُونَ مِن كَأۡسٖ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا [ نیکان بنوشند از جامهایی آمیخته با کافور]

حتی در نسخ کمتر معتبر برای همخوانی بیشتر بیت با مفهوم این آیه به جای احرار، ابرار آورده اند. اما در

تصحیح نیکلسن همان "احرار" به معنی آزادگان آمده است. نخست چند نمونه از تفسیر شارحان بیاوریم:

انقروی می نویسد :" حقتعالی به بندگان خاص جز از شرابی که مفهوم ِ یشربون دارد و ابرار در عالم باطن

در جنت اعلی می نوشند، شراب دیگر نمی نوشاند///در این دنیا هم در جنان جانشان///می نوشند.(2)

پینارلی می نویسد: "خداوند، خاصانِ خویش را جز در حالت شُرب نگه نمی دارد." (3)

دکتر استعلامی نوشته است :"پروردگار برای خاصگان و واصلان، می معرفت را در هرجایی پنهان نمی کند

فقط در جامی که مزاج کافوری دارد یعنی درخشان و روشن است ، و این جام در تعبیری عارفانه دل ِ مردِ

واصل است که نور حق در آن می تابد." (4) و استاد کریم زمانی هم نوشته است : " حضرت حق اولیای

خاصّ ِ خود را از شراب ِ آزادگان باز نمی دارد،مگر در نوشیدنِ علنی آن /////// چرا که عوام النّاس آن را بر

نمی تابند. روشن است که مراد از این شراب، می ِ منصوری ست نه می انگوری/// اللهُ اعلم (5)

استادان ــ نه اساتید ــ نیکلسن و همایی در باره این بیت مهم که کلید فهم حکایت است،بحث نکرده اند.

این تعابیر جامعیّت ندارند و با معانی ابیات آینده نمی خوانند. مثلا از چه رو آن دانشمند مست شد و دست

در کنیزک زد و امثال آن . در گفتار آینده به این مهم می پردازیم .

ادامه دارد

زیر نویس ها

1 : نک؛ جعفری محمدتقی ــ نقد و تحلیل مثنوی ــ ج14 ص414

2 : شرح کبیر انقروی ــ ج15 ــ ص 1189 به اختصار . ترجمه دکتر عصمت ستار زاده

3 : گولپینارلی، عبدالباقی ــ نثر و شرح مثنوی شریف ــ ج6ص876 به اختصار؛ ترجمه دکترسبحانی

4 : استعلامی، محمد ــ شرح مثنوی ؛ ج6 ص 417

5 : زمانی،کریم ــ شرح جامع مثنوی معنوی ــ ج6ص1012 به اختصار

دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (22)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژهوش ربا (22)

پس از آن مولانا از زبان شاهزادۀ بزرگین ابیاتی را بیان می کند که نشان دهندۀ لزوم "جانجهش" است

ابیاتی پر معنی که تا جاودان می تواند به هر دل غمناکی شادی و امید دهد .از بیت 3902 به بعد:

ای دلی که جمله را کردی تو گرم

گرم کن خود را و از خود دار شرم 16

ای زبان که جمله را ناصح بدی

نوبت تو گشت از چه تن زدی* ؟17

ای خِرَد! کو پند ِ شِکّر خای تو؟

دَور ِ توست؛ این دم چه شد هَیهای تو ؟ 18

ای ز دل ها برده صد تشویش را

نوبت ِ تو شد، بجنبان ریش را* 19

از غَری * ریش ار کنون دزدیده ای*

پیش از این بر ریشِ خود خندیده ای 20

وقت ِ پندِ دیگرانی های های

در غم ِ خود چون زنانی وای وای 21

چون به دردِ دیگران درمان بدی

درد ، مهمان ِ تو آمد تن زدی ؟ 22

بانگ بر لشکر زدن بُد ساز ِ تو

بانگ بر زن ! چه گرفت آواز تو ؟ 23

آنچه پنجه سال بافیدی به هوش

ز آن نَسیجِ* خود بغَلتاقی* بپوش 24

از نوایت گوش یاران بود خوش

دست بیرون آر و ، گوش ِخود بکش 25

سر بدی پیوسته ؛ خود را دم مکن

پا و دست و ریش و سَبلت* گم مکن ! 26

بازی آن ِ توست بر روی بِساط

خویش را در طبع* آر و در نشاط" 27

تفسیر اجمالی ابیات

ابیات 16 الی 19:* تن زدن؛ شانه خالی کردن؛ سکوت ــ*ریش جنبانیدن؛ اظهار وجودکردن

ای دلی که همه نا امیدان را به راه می آوردی و میدان می دادی! حالا خودت را گرم کن و خجالت بکش

[ از این بی حالی و سست عنصری ] . ای زبانی که این و آن را اندرز می دادی و راهنمایی می کردی !

حالا نوبت خودت شد چرا خاموشی و از دل دادن به خویش شانه خالی کرده ای ؟ ای عقل من ! پندهای

شیرینت کجا رفتند و میدان داریت چه شد؟ ای کسی که مردم مضطرب را به آرامش دعوت می کردی!

حالا برای خود ریشی بجنبان و کاری کن !

ابیات 20 الی 23 : * غَر ؛ فاحشه و در مورد مرد یعنی مخنّث و مأبون؛ نوعی دشنام ست.

*ریش دزدیدن؛ ریش پنهان داشتن و خود را زن جلوه دادن و یا مردانگی عاریه داشتن و در

هردو صورت منظور دوگانگی نمودن است.

می گوید ای عقل حالا که خود را به انفعال و مخنثی زده و در برابر سختی وا داده ای! حال آنکه پیش تر

برای دیگران مردانگی می نمودی، در واقع به ریش خود خندیده و مسخره این و آن شده ای . در وقت پند

دادن به دیگران های هو راه می اندازی و حالا در مورد خودت مانند زنان انفعال نشان داده آه و زاری به راه

انداخته ای. تویی که درمان درد دیگران بودی حالا درد به میهمانی تو آمده شانه خالی می کنی؟ تو که با

فریادت لشکرها را به جنگیدن فرا می خواندی و بر آنان نهیب می زدی ،حالا این فریاد ِ جنگ با مشکلات را

بر خودت بزن ، چرا صدایت گرفت؟

ابیات 24 الی 27 : *نَسیج؛ بافته ــ * بَغَلتاق؛ آنچه زیر زره می پوشیدند.ـ *سَبلت؛ سبیل

*طبع؛ میل و رغبتی که از ذات و سرشت آدمی بر آمده باشد.میل غریزی

[ ای عقل من!] از پارچه ای که سال ها هوشیارانه بافته ای ،حالا به وقت جنگ با مشکلات، پیراهنی زیر

زره خود بپوش . [ کنایه از اینکه آن پندهای شیرینت را در مبارزه با بلای عشق، در مورد خودت بکار انداز.]

از نوای آرامش بخش خود که برای دیگران گوشنواز بوده ، در این وقت مصیبت و پریشانی حاصله از عشق،

دستی بیرون بیاور و گوش ِ هوشت را بکش و بیدارش کن ! [ ای عقل من ! ای وجود من ! ] تا کنون همه

اوقات رهبر و پیشوا بوده ای ــ عقل تجربی همیشه ادعای فهم جهان را دارد ــ حالا [ در مصاف با عشق]،

خود را پیرو و منفعل مکن و دست و پای جنگنده و مردانگی بر آمده از ریش و سبیل خود را از دست مده !

بازی بر صحنۀ نبرد از آن توست. نوبت ِ هنر نمایی تو آمده است .پس خود را به رغبت و نشاط در آور !

در تاویل انفسی می توان گفت : نفس جزوی که آمیزه ای ست از تن و روان فرد، به عقل ِ جزوی ِ آدمی

نهیب می زند،به جای راهنمایی کردن دیگران، اکنون در مبارزه با بلای عشق به پا خیزد و راهی بنماید.

ادامه دارد

کتاب گفتاری دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (22)

https://t.me/didarmasnavi/2621

دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (21)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (21)

درد ِ طلب

همانگونه که در منطق الطیر و دیگر ادبیات به جامانده از صوفیۀ پیش از مولانا آمده است، نخستین پایۀ

سلوک برای صعود، انگیزه ای ست هستی بخش و همراه با رنجی دلخواه که از آن بعنوان "درد ِ طلب"

تعبیر و تاویل می شود؛ که بقول عطار:

چون فرو آیی به وادیّ ِ طلب

پیشت آید هر زمانی صد تعب

صد بلا در هر نفس اینجا بوَد

طوطی ِ گزدون، مگس اینجا بوَد ..

باری،چنین دردی نوعی از آن "جانجهش" است که پیش تر از آن سخن گفتیم . در حکایت ما نیز آن سه

برادر پس از دیدن تندیس دختر چینی به جانجهشِ "درد ِ طلب" گرفتار آمدند. آنان بی هیچ حسّ ِ رقابت و

دشمنی با یکدیگر، ــ که مختصّ ِ عشق های مجازی ست ــ به عشق خود اعتراف کرده در پی وصال آن

معشوق بر آمدند و به تدبیر فتنه پرداختند . از بیت 3887 به بعد:

(عنوان هفتم) :

بحث کردنِ آن سه شهزاده در تدبیرِ آن واقعه

رو به هم کردند هر سه مُفتَتَن*

هر سه را یک رنج و یک درد و حَزَن* 1

هر سه در یک فکر و یک سودا* ندیم

هر سه از یک رنج و یک علّت، سَقیم* 2

در خموشی، هر سه را خَطرَت* یکی

در سخن هم هر سه را حجّت یکی 3

یک زمانی اشک ریزان جمله شان

بر سر ِ خوان ِ مصیبت خون فشان 4

یک زمان از آتش ِ دل هر سه کس

بر زده با سوز، چون مِجمَر نفس 5

تفسیر اجمالی ابیات

تمام ابیات: * مفتَتَن؛ گرفتار فتنه و آشوب ــ * حَزَن، اندوه ــ *سودا؛ دیوانگی ــ * سقیم؛

بیمار ــ *خَطرت؛ اندیشه ــ *مجمر؛ آتش دان

آن سه مفتون با اندوهی مشترک کنار هم نشستند، در حالی که از دیوانگی ِ یکسانی بیمار بودند. در

سکوت و سخن تنها یک فکر و برهان داشتند . زمانی سفرۀ مصیبت گسترده اشک ِ عشق و دلدادگی

می ریختند و وقتی دیگر نفسِ سوزان از آتشدان ِ دل بر می کشیدند .

مقالتِ برادرِ بزرگین

آن بزرگین گفت ای اخوان ِ خَیر

ما نه نر بودیم اندر نُصح* ِ غیر؟ 6

از حَشَم* هر که به ما کردی گله

از بلا و فقر و خوف و زلزله 7

ما همی گفتیم: کم نال از حَرَج*

صبر کن؛ کِالصَّبرُ مِفتاحُ الفَرَج 8

این کلید ِ صبر را اکنون چه شد؟

ای عجب؛منسوخ شد قانون*؟ چه شد؟ 9

ما نمی گفتیم اندر کَش مکَش

اندر آتش همچو زر خندید خوش؟ 10

مر سپه را وقت ِ تنگاتنگ ِ جنگ

گفته ما که :هین! مگردانید رنگ 11

آن زمان که بود اسبان را وِطا*

جمله سرهای بریده زیرِ پا 12

ما سپاه خویش را هی هَی کنان

که : "به پیش آیید ؛ قاهر چون سِنان* 13

جمله عالم را نشان داده به صبر

زآنکه صبر آمد چراغ و نور ِ صدر* 14

نوبت ِ ما شد؛ چه خیره سر شدیم !

چون زنان ِ زشت در چادَر شدیم ! 15

تفسیر اجمالی ابیات

ابیات 6 الی 9:* نُصح؛نصیحت ــ * حَشَم؛ خدمه و لشکرــ*حَرَج؛ سختی ــ

آن بزرگترین برادر گفت:" ای برادران نیک ! آیا ما در اندرز دیگران مردانه و پیش رونده عمل نمی کردیم؟"

ــ در ادب کهن نرینگی بار معنایی ِ پیشروی و فاعلیّت و مادینگی بار معنایی ِ پذیرندگی دارد . ــ هر کس

از خدمتگزارانمان که از بلا و فقر و ترس و زلزله شکایت می کرد و به ما پناه می آورد،می گفتیم کمتر از

سختی ها بنالید و صبر پیشه کنید که کلید پیروزی ست . حالا چطور شد که ما در سختی کلید صبر را

فراموش کرده ایم؟ ای عجب ! مگر قانونِ صبر ورزیدن در بارۀ ما دیگر منسوخ شد؟ (1)

ابیات 10 الی 13 : *وِطا؛مخفف وطاء به معنی زیر انداز ــ *سِنان؛سرنیزه

مگر نه اینکه در عین گیرو دار و گرفتار سختی شدن به دیگران می گفتیم مانند زر در آتش بلا ــ یعنی به

آتشی که اسید محک در جان فلزات غیر طلا می افکند ــ بخندید و آن ها را به هیچ بگیرید؟ این ما بودیم

که در اوج کارزار جنگ به سپاه دل می دادیم که رنگ خود را نبازند و اسبان را بر مفرش سرهای بریده گذر

دهند و پر قدرت چون سرنیزه پیش روی کنند .

ابیات 14 و 15: *صدر؛ فراز مجلس در اینجا مراد سینۀ انسان و قلب جان بین اوست

همه عالمیان را به صبر و استقامت فراخوانده ایم ،چرا که نور دل از همین صبر فروزان می گردد .حال که

نوبت بازی به ما رسید چطور مضطرب و پریشان گشته ایم و مانند زنانِ زشت رو چادر بسر کشیده ایم !"

ادامه دارد

کتاب گفتاری دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (21)

https://t.me/didarmasnavi/2606

زیر نویس :

1 : بنا به گزارش استاد همایی اصطلاح "نسخ قانون" به معنای متداول امروزی را ، نخستین بار مولانا در

ادب کهن بکار گرفته و پیش از وی در آثار بزرگان ادب پارسی نیامده است .(نک ؛شرح مثنوی مولوی ص87)

دیدار معنوی مثنوی ــ هَی !! (خوانش درست یک غزل )

دیدار معنوی مثنوی

هَی !! (خوانش درست یک غزل )

جان من ست او هَی ! مزنیدش !

آن من ست او هَی ! مبریدش !

آب من ست او نان من ست او

مثل ندارد باغ امیدش

باغ و جنانش آب روانش

سرخی سیبش سبزی بیدش

متصل ست او معتدل ست او

شمع دل ست او پیش کشیدش

هر که ز غوغا وز سر سودا

سر کشد این جا سر ببَریدش

هر که ز صهبا آرد صفرا

کاسه سِکبا پیش نهیدش

عام بیاید خاص کنیدش

خام بیاید هم بپزیدش

نک شه هادی زان سوی وادی

جانب شادی داد نویدش

داد زکاتی آب حیاتی

شاخ نباتی تا بمزیدش

باده چو خورد او خامش کرد او

زحمت برد او تا طلبیدش

چاووشی و پس از وی نامجو که صوت "هَی" را در این غزل بصورت "هِی" خواندند، تخم لقّ ِ

اشتباه خوانی را شکستند و بسیاری خوانندگان دیوان شمس را به فهمی متفاوت از منظور

مولانا کشاندند . در زمان مولانا و پس از وی نیز تا قرن ها بعد ، هِی که در زبان فارسی جدید

بر سر فعلی در آمده و معنای استمرار می دهد ، وجود نداشت . دیگر آن که در بیت زیر:

هر که ز غوغا واز سر ِ سودا

سر کشد این جا، سر ببَریدش ... و نه سر ببُریدش . این معنی را مولانا با توجه مفهوم آن در

دو بیت بعدی در نظر دارد . رعایت قافیه شعر هم درستی تذکر ما را تایید می کند .

و اما در "گسسته پاره های" مقالات شمس که به آوردن یادداشت های نیمه تمام اختصاص

دارد، صحنه هایی آمده است که شاید اشارۀ مولانا به آنها باشد . بیشتر مطالب مقالات، تند

نویسی هایی ست که اطرافیان مولانا مخصوصا فرزند ارشد وی از سخنان شمس برداشته اند .

در چند سطر زیرین ، موضوع دستگیری شمس تبریری که در خوان شکر فروشان ــ کاروانسرایی

بر کران قونیه ــ حجره ای کرایه کرده تا کنار مدرسۀ مولانا اقامت داشته باشد ،مطرح می گردد.

راوی خود شمس تبریری ست و نسخه بردار دقیقا معلوم نیست :

" ...تا روز دوم هیچ نگفتم با مولانا، و دلم همه شب می لرزید/// و کسان امین الدین آمده بودند

که : " امیر می گوید ، آن جماعت خانه و حجرۀ پهلوی آن می باید که خالی کنی . [ منظور اتاقی

ست که شمس در کنار مدرسه مولانا اجاره کرده بود ]/// اینجا مسلمانی ست؟ /// ای! هَی !!

[ و یا هِی ! ] تو را چه می گویند؟ این حجره را چرا قفل کرده ای ؟ تو اینجا فقیه نیستی ، از شهر

بیرونت کردند چرا باز آمدی ؟ "(بنا به گزارش مناقب العارفین شمس برای ناشناس ماندن ، غالبا

قفلی بزرگ بر در نهاده بود که مردم گمان کنند بازرگانی ثروتمند آنجاست و نه عارفی کامل.)

من خاموش برخاستم /// می گویم آن حجرۀ مولاناست ، بروم کلید از مولانا بستانم، بگشایم .

می گویند: " بگیریدش ، بگیریدش دروغ می گوید، کلید با اوست" [ بالاخره ماموران از آنجا رفتند]

و شمس ادامه می دهد: " گفتم بَر ِ مولانا نروم ، تا او را تشویش نشود///و از نازکی ِ مولانا پرهیز

کردم... " [و این گفت و گو و ماجری نا تمام رها می شود] نک، مقالات ص 352 .محمدعلی موحد

مطالب درون گیومه [] از من است . مطالب را به اختصار نقل کرده ام .