دیدار معنوی مثنوی  ــ  در سوگ سهراب ( بخش هفتم)

دیدار معنوی مثنوی

در سوگ سهراب

(بخش هفتم)

بازی آسمان

حکیم طوس با این ابیات حکایت را به پایان می رساند تا تراژدی دیگری ــ غمنامهٔ بنیان کنِ

سیاوش را ــ آغاز کند:

(ابیات برگزیده )

نه ایدر* همی ماند خواهی دراز

بسیجیده باش و درنگی مساز !

به تو داد یک روز نوبت* پدر*

سزد گر تو را نوبت آید به سر

چنین است و رازش نیامد پدید

نیابی به خیره نیابی کلید

درِ بسته را کس نداند گشاد

بدین رنج عمرِ تو گردد به باد...

*ایدَر؛ اینجا ــ* نوبت؛ هنگام ِ انجامِ کاری و یا فرا رسیدن ِ چیزی. در این ابیات؛ وقتِ زندگی

یا مرگ ــ* پدر؛ منظور سپهر ست. در باورِ ایرانیان و اکثر مردم باستان، «سپهر» بر زمین

تاثیر نهاده، موجودات را و از آن جمله انسان را می آفریند. زمین، موجودی زنانه است که

مستقیما توسط پدر یا سپهر بارور می گردد و بقولی :

آسمان مرد و زمین زن در خِرَد

آنچه آن انداخت این می پرورد ..۳/۴۴۰۴ (مثنوی)

و اما دربخش اساطیریِ شاهنامه که مربوط به دوران شاهان پیشدادی و کیانی ست، یعنی

دوران پیش از آمدن زرتشت در زمان پادشاهی گشتاسب، اشاره روشنی به دینِ مردم ایران

باستان نشده است، اما از گفتگوی شخصیت ها درمیان حکایات می توان دریافت که باور به

«یزدان» بعنوان خالقِ هستی و پاسدارِ خیر و نیز تقابل او با اهریمن مورد پذیرش همگان بود.

درکنار آن پرستش عناصر طبیعت و اعتقاد به قدرتی آسمانی و تقدیم قربانی برای دفع بلا در

آیین مغان نیز رواج داشت.یه هر حال از نظر فردوسی راز سرنوشتی که بدست آسمان برای

انسان نوشته شده است،ناگشودنی ست. بنا بر این نباید برگردش سپهرخرده گرفت که چرا

روزی نوبت زندگانی می دهد و روزی می ستاند. «‌ داد»، هم به معنای اجرای عدالت و هم به

مفهومِ آنچه بدون خواست و ارادهٔ کسی به او دهند، معنی می شود. فردوسی به معنی اجرای

عدالتِ «داد» اعتراضی ندارد. هم زندگی حق است و هم مرگ :

اگر مرگ « داد» ست، بیداد چیست؟

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

اما « داد» به معنای داده و نصیبي‌ که از آسمان و اختران می رسد، مورد پرسشِ آن حکیم

قرار گرفته است :

چنین است کردار چرخِ بلند

به دستی کلاه و به دیگر کمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه

به خمِّ کمندش رباید ز گاه ...

فردوسی در ابیاتی از شاهنامه هم اعتقاد به فاعل ِ مطلق بودنِ سپهر باور ندارد:

اگر چرخ را هست ازین آگهی

همانا که گشته ست مغزش تَهی

چنان دان کزین گردش آگاه نیست

که چون و چرا سوی او راه نیست ...

در این ابیات فردوسی مسئولیتِ تعیینِ سرنوشت ِ مردم را از دوشِ سپهر برمی دارد.چنین

دیدگاهی مناثر از آموزه های اسلام است که قضا و قدر الهی را حاکم بلا منازعِ زندگی فرد

می داند؛ حال آن که پبش تر،آسمان را دارای حکم مطلقی می دانست که با تایید ایزد نافذ

ست.می دانیم زمان فردوسی قرن ها با تاریخ اتفاقات شاهنامه فاصله دارد. بنا بر این تفکیک

دقیق باورهای ایرانیان باستان از عقاید دینیِ قرون بعدی در شاهنامه بسیار مشکل ست؛ اما

نا ممکن نیست. در مجموع چنین است که حکم آسمان با تایید خداوند نافذست. فردوسی در

حکایاتی غیر از رستم و سهراب نیز اشارات فراوانی به آن قادر مطلق دارد. از جمله در بخش

تاریخیِ شاهنامه که سخن از مرگ زود رس اسکندر مقدونی ست، به یاد درد پیرانه سری خود

ــ که می تواند شکایت هر کسی از روزگار هم باشد ــ می افتد:

( برگزیدهٔ ابیات)

الا ای بر آورده چرخِ بلند !!

چه داری به پیری مرا مستمند؟

چو بودم جوان در برم داشتی

به پیری چرا خوار بگذاشتی؟

بنالم ز تو پیشِ یزدانِ پاک

خروشان به سربر؛ پراگنده خاک

چنین داد پاسخ سپهرِ بلند

که : « ای مردِ گویندهٔ بی گزند!!

چرا بینی از من همی نیک و بد؟

چنین ناله از دانشی کی سزد؟

بدین هر چه گفتی مرا راه نیست

خور و ماه زاین دانش آگاه نیست

خور و خواب و رای و نشستِ تو را

به نیک و به بد، راه و دستِ تو را

از آن خواه راهت، که راه آفرید

شب و روز و خورشید و ماه آفرید ...

حاصل آنکه مدیریتِ جریان زندگی و اعمالِ انسان از نیک و بد، بدست فرمان ایزد ست.

حال باید پرسید؛ کارهای شرورانه‌ٔ‌ آدمی نیز با اجازه و آگاهی خداوندست؟{ ما در سطور

آینده به این مطلب خواهیم پرداخت.} در همان بخش تاریخی، سپهر ادامه می دهد:

من از داد* چون تو یکی بنده ام

پرستندهٔ آفریننده ام

نگردم همی جز به فرمانِ اوی

نیارم گذشتن ز پیمانِ اوی

به یزدان گرای و به یزدان پناه

بر اندازه زو هر چه باید بخواه ... »‌

منظور از «داد» در این ابیات همان داده و قانون الهی ست . آسمان می گوید گردش من

هم بر اثر قضای الهی ست . تو نیز چیزی را از او انتظار داشته باش که به اندازه باشد، نه

افزون بر آن . به زبان دینی، آنچه قضای الهی در نظر گرفته است، برایت مقدٔر خواهد شد.

چو گوید بباش، آنچه خواهد بُده ست

کسی کو جز این داند، آن بیهده ست

شاید برای بعضی شاهنامه دوستان که فردوسی را خرد گرایی ضداسلام فرض کرده اند ،

غیر قابل قبول باشد؛ ولی مصراع اول دقیقا مدلول عبارت « کُن فَیَکُون» ست که در آیاتی

از قرآن دیده می شود .از آن جمله آیه ۱۱۷ بقره :

بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ( نو پدید آورندهٔ آسمان ها

و زمین است و چون خواهد که کاری صورت پذیرد، تنها گوید: موجود شو! پس موجود شود)

با این تفاوت که در ادیان ابراهیمی بنا بر آموزه های کتب مقدس، خداوند بی واسطه، قضا

و قدر را در مورد آدمیان مدیریت می کند؛ اما در شاهنامه ــ‌ و همچنین بسیاری از بینش های

دینی و فلسفی باستانی ــ گردش افلاک و ستارگان و دیگر خدایان و فرشتگان سرنوشت را

رقم می زنند. بطور مشخص از دیدگاه فردوسی در بخش اساطیریِ شاهنامه، آسمان چنان

آفریده شده است که وظیفهٔ زندگی بخشیدن و میراندن و سرنوشت مردم را در دستان خود

گرفته و حکم از خدا دارد. هیچ جای پرسش و اعتراض آدمی نیست. ایزد فارغ از غم یا شادی

بندگان خویش ست ؛چنانکه درنخستین مبارزهٔ رستم و سهراب نیزفردوسی می گوید:

تو گیتی چه سازی ؟ که خود ساخته ست

جهاندار از این کار پرداخته ست

زمانه نبشته دگر گونه داشت

چنان کو گذارد بباید گذاشت ..

حکیم طوس یاد آوری می کند؛« می خواهی دنیا را مطابق با اراده ات بسازی؟همه چیز از

پیش ساخته و آماده شده است و تو نمی توانی سرنوشت را تغییر دهی .خداوند فارغ از این

قیل و قال هاست و تغییرات را به قدرتِ گردش روزگار واگذاشته است. آنطور که او اجازه

دهد می بایست عمر را گذراند.{ منظور از او، آسمان ست که حکم تعیین سرنوشت جهان

را از همان روز ازل در دست دارد.}

اما آدمی پیش ازهرگونه اقدامی از کجا می تواند راه درستی را که مطابق با گردش سپهر

باشد تشخیص دهد ؟ انسان محکوم به اختیار ست. خرد و ارادهٔ ناشی از آن، همان امانتی

ست که تنها به او اعطا شده است. از نظر فردوسی می بایست این خرد و اراده را تقدیم ِ

همان قدرتی کرد که سپهر را با تمام قوانین سرنوشت پردازیش خلق کرده است:

از آن خواه راهت، که راه آفرید

شب و روز و خورشید و ماه آفرید

اتفاقا در تراژدی رستم و سهراب، تهمتن دقیقا چنین کاری کرد. با نیایش به آفریننده‌ٔ آسمان

از وی پیروزی بر سهراب را خواست .او نمی دانست با دعا چیزی خواسته است که از پیش

آسمان برایش مقدر کرده بود. او نمی دانست در اجابتِ دعایش بدبختی وی نهفته بود:

بخورد آب و روی و سر و تن بشست

به پیشِ جهان آفرین شد نخست

همی خواست پیروزی و دستگاه

نبود آگه از بخششِ هور و ماه

که چون رفت خواهد سپهر از برش

بخواهد ربودن کلاه از سرش

سوال بنیان کَن این ست؛ چه نیرویی کلاه از سررستم برداشت؟ سپهر یا خالقِ سپهر؟ در

این بیت آمده که آن کلاه بردار، آسمان است. به هر که خواهد بدهد و از هر که خواهد رباید.

بنا بر این دعا و نیایش چه تاثیری در برگرداندنِ سرنوشت نا خواسته دارد؟ فردوسی پاسخی

روشن در این داستان ــ‌‌ و به نوعی در سرتا سر شاهنامه ــ برای حل این چالش ندارد. وی از

یک سو قدرت آسمان در برپایی مرگ و زندگی را برپایه عدل الهی دانسته، وظیفه انسان را

در پیروی از نیکی می بیند:

اگر تند بادی بر آید ز کَنج

به خاک افکند نا رسیده ترنج

ستمکاره خوانیمش ار داد گر؟

هنرمند دانیمش ار بی هنر؟

چنان دان که دادست و بیداد نیست

چو داد آمدش جای فریاد نیست

ولی از سویی دیگر که رستم و سهراب سخت در هم پیچیده جان را می زنند،جهان را به

باد نکوهش می گیرد:

جهانا شگفتی ز کردار توست

هم از تو شکسته، هم از تو درست

از این دو، یکی را نجنبید مهر

خرد دور بُد، مهر ننمود چهر

همی بچّه را باز داند ستور

چه ماهی به دریا چه در دشت گور

نداند همی مردم از رنج* و آز

یکی دشمنی را ز فرزند باز

* رنج؛معانی متفاوتی دارد؛ زحمت و سختی و صدمه. در اینجا به معنی آزار رساندن ست.

یعنی آدمی بر اثر عوامل شرّی که در نهاد او تعبیه شده است، ــ مانند خویِ آزار رسانی و

حرص و طمع ــ خِرد را از خود دور می کند. خرد که دور شد مهر و محبت هم خود را به او

نشان نمی دهد چندانکه فرزند خود را هم نمی تواند به جا آورد. پرسش بی پاسخ اینجاست

که چنان شرّی را آسمان به تایید ایزد در نهاد بشر پرورش می دهد و یا فرد، از روی ارادهٔ

خویش شر را انتخاب می کند؟ این یک سوالِ بنیادی ست که تا کنون دین و علم و فلسفه

نتوانسته اند پاسخی روشن و قاطع برایش تعیین کنند. ببینیم دیدگاه حکیم طوس در تراژدی

رستم و سهراب چیست .

ادامه دارد

دیدار معنوی مثنوی ــ در سوگ سهراب (بخش ششم)

دیدار معنوی مثنوی

در سوگ سهراب

(بخش ششم)

آخرین نبرد

زمانی دراز گذشت وخبری از سهراب به هومان نرسید.در پی اش برآمد و دید او بی خیال

در شکارگاه گردش می کند.حال را پرسید و شنید که سهراب رستم را امان داد. از کارش

بر آشفت ولی باز هم نامی از حقیقتِ تهمتن به زبان نراند و گفت :

« هژبری که آورده بودی به دام

رها کردی از دام و شد کار، خام

نگه کن کزین بیهده کار کرد

چه آرد به پیشت به دیگر نبرد .. »

هومان سهراب را بر انگیخت که دوباره به نبرد رستم رفته و دشمن را آرام نگذارد و خود را

بی نام ندارد. تهمتن نیز از مرگ نجات یافته روی به جویی نهاد و تن را از غبار فرو شست و

به نیایش حق پرداخت. نمی دانست آسمان چه بر سرش خواهد آورد. او پیروزی در نبرد را

نه از سپهر؛ بل که از یزدان در خواست کرد*:( در پایان نوشنار به این مهم خواهیم پرداخت

که فردوسی رستم را در زمرهٔ ایرانیان خداشناس معرفی می کند.)

(ابیات برگزیده)

چو رستم ز دستِ وی آزاد شد

به سانِ یکی تیغِ پولاد شد

خرامان بشد سویِ آبِ روان

چنان چون شده بازیابد روان

بخورد آب و روی و سر و تن بشست

به پیشِ جهان آفرین شد نخست

همی خواست پیروزی و دستگاه

نبود آگه از بخششِ هور و ماه

که چون رفت خواهد سپهر از برش

بخواهد ربودن کلاه از سرش ...

آری؛ گاهی آدمی نمی داند که با دعا و نیایش به درگاه حق، شوربختی برای خودمی طلبد.

وزآن آبخور شد به جای نبرد

پر اندیشه بودش دل و روی زرد

همی تاخت سهراب چون پیلِ مست

کمندی به بازو کمانی به دست

چنین گفت ک:« ای رسته از چنگ شیر !

جدا مانده از زخمِ شیرِ دلیر !»

به کشتی گرفتن نهادند سر

گرفتند هر دو دوالِ کمر

هر آنگه که خشم آوَرَد بختِ شوم

کُنَد سنگِ خارا به کردارِ موم ... *

سرافراز سهرابِ با زورِ دست

تو گفتی سپهرِ بلندش ببست

غمی* بود رستم؛ بیازید چنگ

گرفت آن بر و یالِ جنگی پلنگ...

* زمانی که بخت از کسی برگردد؛ اگر سنگِ خارا هم باشد همچون موم نرم و رام خواهد

شد. * غمی؛ منسوب به غم ، غمگین.اما در شاهنامه به معنای سست و به ستوه آمده نیز

بکار رفته است؛ در برابر ِ« نَستوه» خستگی ناپذیر. سهراب با آن زورمندی، گویی آسمان

دستش را بست و از کار انداخت. رستم که در نبرد تن به تن کم آورده و توان از دست داده

بود، چنگ در یال و کوپال سهراب زد. ارادهٔ آسمان مرگِ آن جوان بود.گویی اجلِ سهراب به

سر رسید و دیگرتوانی برای مقاومت نداشت:(ابیات برگزیده)

خم آورد پشتِ دلیرِ جوان

زمانه بیامد*نبودش توان

زدش بر زمین بر؛ به کردارِ شیر

بدانست کو هم نماند به زیر

سبک تیغِ تیز از میان بر کشید

بَرِ شیرِ بیدار دل بر درید ...

*زمانه آمدن؛ فرا رسیدن مرگ. یعنی این نشانِ فرا رسیدنِ مرگ بود که پشت او خم شد.

گویی سپهر بواسطهٔ دستان رستم پشت سهراب را بر زمین کوبید و مقاومت او را شکست.

وقتی رستم پشت سهراب را بر زمین زد؛ می دانست که چنین زور مندی زیاد در آن حالت

نخواهدماند. به تجربه می دانست هر آینه خود را از چنبرهٔ بازوان سست گشتهٔ رستم خلاص

کرده ، وضعیّت معکوس می شود. پس بی مهلتی خنجر از نیام برکشید و سینه اش را درید.

هر چند خوانندهٔ شاهنامه این عمل ناجوانمردانه را بر رستم نمی بخشد، اما از این جا به بعد

فردوسی نقشِ قدرتمندِ آسمان را هرچه روشن تر به تصویر کشیده از زبان سهراب جوان به

خواننده می گوید پیشداوری نباید کرد: (ابیات برگزیده)

بپیچید؛ زان پس یکی آه کرد

ز نیک و بد، اندیشه کوتاه کرد

بدو گفت ک: « این بر من از من رسید

زمانه به دست تو دادم کلید

تو زاین بیگناهی که این گوژپشت

مرا برکشید و به زودی بکشت ..

و ادامه می دهد: « از وقتی که مادر سخن از پدرم گفت و نشانی هایی نمود، همین شدت

علاقه ام در یافتن پدر زندگی مرا بر باد داد. ولی تو نیز از گردش روزگار جان سالم به در

نخواهی برد و هر جا باشی پدرم رستم، به کین خواهیِ من تو را از میان برمی دارد:

(ابیات برگزیده)

از این نامدارانِ کردنکشان

کسی هم بَرَد سوی رستم نشان

که سهراب کشته ست و افگنده خوار

تو را خواست کردن همی خواستار ..

چو بشنید رستم سرش خیره گشت

جهان پیشِ چشم اندرش؛ تیره گشت

بپرسید؛ زآن پس که آمد به هوش

بدو گفت با ناله و با خروش:

که: « اکنون چه داری ز رستم نشان؟

که گم باد نامش* ز گردنکشان !»

که رستم منم؛ کِ ام مماناد نام

نشیناد بر ماتمم زالِ سام... (۳)

* باز هم می بینیم در اوجِ این تراژدی سخن از نام و شهرتِ پهلوانی از یاد رستم نمی رود.

آسمان به واسطهٔ همین ضعف، چشمِ بصیرتِ رستم را بسته بود که با دیدنِ آن همه نشان

باز هم اندکی در بارهٔ احتمال فرزند بودنِ سهراب نمی اندیشید. سهراب رستم را سرزنش

می کند که :

بدو گفت: « ار ایدون که رستم تویی

بکشتی مرا خیره از بدخویی* ...

ز هر گونه ای بودمت رهنمای

نجنبید یک ذرّه مهرت ز جای ...

*سهراب شکایت می کند که : «‌ پس اگر رستم تویی؛ بدان مرا از روی بد خویی کشته ای!

پنهانکاری و دو رویی رسم پهلوانی نیست؛ بسیار از تو نشانی رستم را پرسیدم ولی سکوت

کردی و اصلا مهر پدری بر تو غلبه نکرد تا لحظه ای بیندیشی شاید فرزند تو باشم . هنگامی

که مادرم دریافت برای جنگ با ایرانیان لشکر آراسته ام، هراسان نزدم آمد و پهلوانی همراه

فرستاد که تو را می شناخت. مُهره ای هم از تو به نشانِ آشنایی بر بازویم بست. آن پهلوان

کشته شد و بخت هم یاری نکرد .» و ادامه می دهد:

«کنون بند بگشای از جوشنم

برهنه نگه کن تنِ روشنم »

چو بگشاد خفتان و آن مهره دید

همه جامه بر خویشتن بر درید

همی ریخت خون و همی کند موی

سرش پر ز خاک و پر از آب روی

سهراب به پدر گفت: « ناله و فریاد چه فایده دارد که آنچه گردش آسمان می خواست

اتفاق افتاد.کار را از این بدتر مکن و پس از مرگم دست از تورانیان باز دار که یاری ام

کردند. کی کاووس را بگو از جنگ دست بر دارد.» رستم به تاخت خود را به لشکر ایران

رساند و کودرز پهلوان را گفت تا هرچه زودتر نوشدارو از کی کاووس بگیرد. اما کاووس

آن کینه و ترس را که از رستم داشت بروز داد و گفت: «خودت دیدی که رستم آشکارا با

من در افتاده و خشم آورده بود. حال اگر سهراب هم زنده بماند، هر دو به نیروی یکدیگر

هم مرا و هم دیگر پهلوانان را زیر فرمان خود خواهند گرفت.» واقعیّتی ست که رستم از

زابلستان می آمد و سکایی بود. (نک؛زیر نویس بخش یکم) [اشکانیان هم از این قوم بودند

و به نظر می رسد رستم از سرداران ایرانی در همین عهد بوده که حکومت زابلستان را

که بخشی یا تمامی سیستان باشد بدست داشت.سیستان یا سکستان اشاره دارد به همین

قوم سکا. رستم بعدها در داستانهای ملی ایرانیان راه یافت و بصورت اسطوره در آمد(۴)

به هرحال نوعی عدم وابستگی به شاهان ایرانی درعمر ششصدساله رستم دیده می شود

که به نوعی در طول قرون و اعصار الگوی رفتاری عیّاران و جوانمردان بوده است . نمونه

تمام عیارش یعقوب لیث صفاری رویگر زادهٔ سیستانی ست.] باری؛ داستان را ادامه دهیم.

گودرز دست خالی خود را به رستم رسانده و خبر کوتاهیِ کی کاووس از ارسال نوشدارو

را آورد. رستم به شخصه قصد مفام کی کاووس کرد و سوار بر رخش تاخت:

(ابیات برگزیده)

گوِ پیلتن سر سوی راه کرد

کس آمد پس اش؛ زود و آگاه کرد

که :« سهراب شد ز این جهانِ فراخ

همی از تو تابوت خواهد ؛ نه کاخ ...»

پدر جَست و بر زد یکی سرد باد

بنالید و مژگان به هم بر نهاد

همی گفت زار: « ای نبَرده جوان!

سر افراز و از تخمهٔ پهلوان

که را آمد این پیش کآمد مرا؟

بکشتم جوانی به پیران سرا

چه گویم چو آگه شود مادرش؟

چگونه فرستم کسی را برش؟

که دانست کاین کودکِ ارجمند

بدین سال گردد چو سروِ بلند؟... »

سوگنامهٔ سهراب چنین پایان می پذیرد که کاووس شاه به خواهش رستم از ادامهٔ جنگ با

تورانیان دست برداشته به قصر پادشاهی خود باز می گردد. تهمتن نیز با درد و پشیمانی

پیکرفرزندرا به زابلستان منتقل کرده و به خاک می سپارد. ظاهرا حکایت شاهنامه در اینجا

پایان می گیرد اما تا فرهنگ ایرانی بر قرار ست می توان نسل در نسل در معنایش اندیشید

(ادامه دارد)

زیرنویس:

۳ : بیت آخر و چند بیت پس از آن در نسخه های قدیمی تر شاهنامه وجودندارد .

۴ : نک، فرهنگ دهخدا

دیدار معنوی مثنوی ــ  در سوگِ سهراب (بخش پنجم)

دیدار معنوی مثنوی

در سوگِ سهراب (بخش پنجم)

(نخستین نبرد)

(برگزیده ابیات )

یکی تنگ میدان فرو ساختند

به کوتاه نیزه، همی بافتند*

به شمشیرِ هندی بر آویختند

همی زآهن آتش فرو ریختند

گرفتند زآن پس عمودِ* گران

غمی* گشت بازوی کُند آوران*

تن از خَوی* پر آب و همه کام خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک

یک از یکدگر ایستادند دور

پُر از درد باب و پُر از رنج پور ...

*نیزه بافتن؛ نیزه پیچاندن،« عبارت از آنست که نیزه بازان پیش از ارادهٔ جنگ، نیزه بازی

کنند و دست و پا را گرم سازند.» (از آنندراج) به نقل از لغتنامه دهخدا) ــ *عمود؛ گرز

غمی گشتن؛ سست شدن، خسته شدن ـ* کُندآور؛ گُندآور، دانا و پهلوان ـ*خَوی؛عرق.

آنگاه فردوسی با غم و درد، از کار جهان و بازی تقدیر می نالد:

جهانا !* شگفتی ز کردارِ توست

هم از تو شکسته؛ هم از تو دُرُست

ازین دو ؛ یکی را نجنبید مهر

خرد* دور بُد، مهر ننمود چهر

همی بچّه را باز داند ستور

چه ماهی به دریا، چه در دشت گور

نداند همی مردم* از رنج و آز

یکی دشمنی را ز فرزند باز ...

* جهان؛ گیتی، مجموعهٔ زمین و آسمانها و اختران. درحکمت باستانی، چنین می اندیشیدند

که خداوند، سرشت و سرنوشت موجودات زمینی ــ از جمله آدمی ــ را به جهان و گردش

افلاک و دورِ زمانه واگذار کرده است. بنا بر این اگر حکمی ظالمانه بر کسی برود، مسئولِ

آن خداوند نیست بلکه « گردون» است. پس اعتراض را بر«جهان» می کردند تا نزد جهاندار

به کفرگویی متهم نگردند . در ابیات بالا نیز فردوسی «جهان» را مقصِّر این بدبختی می داند.

می فرماید حیواناتِ بی عقل هم از روی غریزه فرزند خود را به جا می آورند؛ آخرآدمی چه

آفریده ای ست که بر شعور و عقل خود می بالد؛ ولی وقتی حرص بر وی غلبه کند؛ بصیرت

او کور می گردد. سهرابِ جوان را سودای نام آوری و رستم پیر را ترسِ از دست دادن نام،

بی خِرَدکرده بود.‌منظور حکیم طوس از واژهٔ خرد در شاهنامه عقلِ آمیخته با بصیرت ست.

رستم اما دلمشغولی بیشتری از سهراب داشت .او مسؤلیت حفاظت از نام وطن را هم بر

دوش می کشید. اگر نبرد را می باخت؛ شکستِ لشکر ایران از توران حتمی بود. قرار بر این

شد که روزدیگر با یکدیگر کشتی بگیرند. رستم کی کاووس را از خطر شکست خود آگاه کرد:

«چو فردا بیاید به دشتِ نبرد

به کشتی، همی بایدم چاره* کرد

بکوشم ندانم که پیروز کیست

ببینیم تا رای یزدان* به چیست ...»

* چاره؛ علاج، درمان، تدبیر کردن و حیله بکار بردن.در اندیشهٔ حکیمِ طوس اگرچه «جهان»

جریان حوادث را ترتیب می دهد،اما «جهاندار» ست که رای نهایی را صادر می کند.چه بسا

گردش افلاک شرّی را برای کسی بخواهد، و خداوند هم آن را تاییدکند، یا برعکس، آن شرّ

بر اثر نیایش آدمی به درگاه حق برطرف گردد.یعنی هرچند خداوند تعیین سرنوشت افراد را

بر آسمان« تفویض» کرده است اما نهایتا می تواند، هرگاه بخواهد در حکم ِ باز رفته تغییری

ایجاد کند. از این رو کی کاووس به رستم می گوید:

بدو گفت کاووس: « یزدانِ پاک

دلِ بد سِگالت* کند چاک چاک !

من امشب به پیشِ جهان آفرین

بمالم فراوان دو رخ بر زمین

کزو یَ ست پیروزی و دستگاه

به فرمانِ او تابد از چرخ، ماه ..»

بدو گفت رستم : « که با فرِّ* شاه

بر آید همه کامهٔ‌ نیکخواه... »

به لشگر گهِ خویش بنهاد روی

پر اندیشه جان و سرش کینه جوی

*فَر؛ مخفّفِ فرّ، و فَرَّه، به معنای جلال و شکوه ست. این واژهٔ فارسی در اوستا «خَورنَه» و

در زبان پهلوی بصورت «خَورَّه» آمده است.(نک،فرهنگ دهخدا) فَرّ فروغی ست از جانب خدا

که بر درون هر کس بتابد سعادتمند می گردد. درجاتی دارد و برترین آن فَرّ ِ پیامبری و شاهی

ست. که به زرتشت و جمشید ارزانی شد. در شاهنامه شاهانِ باستانی این فرّ رادریافته اند.

دعای دارندهٔ فرّ نزد خداوند بیش از دعا و ثنای افراد دیگر اثر دارد. پس رستم از کی کاووس

خواست، برایش نزد خداوند دعا کند. التماس دعایی که امروزه مردم از زاهدان انتظار دارند

شاید ریشه در همین اعتقاد باستانی دارد. تهمتن به برادرش سفارش کرد چنانچه در نبرد تن

به تن با سهراب کشته شود چه باید کرد :

«گر ایدون که پیروز باشم به جنگ

به آوردگه بر؛ نسازم درنگ

وگر خود دگر گونه گردد سَخُن

تو زاری میاغاز و تندی مکن!

یکایک سوی زابلستان شوید

از ایدر به نزدیکِ دستان شوید

تو خرسند گردان دلِ مادرم

چنین کرد یزدان قضا* بر سرم

اگر سال گشتی فزون از هزار

همین بود خواهد سرانجامِ کار

همه مرگ راییم پیر و جوان

به گیتی نماند کسی جاودان .

*قضا، فرمان دادن، در اینجا به معنای مرگ ست. اما درشاهنامه قضا و قدر به مفهومی که

در اسلام فهمیده می شود، تنها در بخش تاریخی آن بکار رفته است. (۲)

رستم به برادر سفارش می کند اگر کشته شوم به خونخواهی قیام مکن و با لشکر بسوی

زابلستان حرکت کن. مادرمان را دلداری بده و بگو که عاقبتِ هر کس مرگ و نیستی ست .

صبحِ زود رستم، سست دل ولی سهراب؛ شادمان از خواب برخاسته و به میدان نبرد آمدند.

باز هم دل سهراب با رستم بود و هومان را گفت این پهلوان به نیرو وقامت با من برابر ست.

نکند رستم هم او باشد .اگر چنین است من با پدر جنگی ندارم :

ز بالای من نیست بالاش کم

به رزم اندرون دل ندارد دژم

بر و کتف و یالش همانند من

تو گویی که داننده بر زد رسن

نشان های مادر بیابم همی

بدان نیز لختی بتابم همی*

گمانی برم من که او رستم است

که چون او به گیتی نبَرده کم ست

نباید که من با پدر جنگجوی

شوم خیره روی اندر آرم به روی...

*سهراب به هامان می گوید باز هم اندکی در جنگ تن به تن با این پهلوانِ ناشناس درنگ و

تأمّل می کنم زیرا نشانی هایی را که مادرداده در او می بینم. چرا باید بیهوده با پدر بجنگم؟

هامان به سهراب اطمینان می دهد که او رستم نیست. باید از میان برود تا ایران فتح گردد.

ولی باز دلِ نازکِ سهراب گواهی می دهد که این پهلوان پدر اوست.پیش از نبرد می پرسد:

(برگزیدهٔ ابیات)

ز رستم بپرسید خندان دو لب

تو گفتی که با او به هم بود شب

که:« شب چون بدی روز چون خاستی

ز پیگار بر دل چه آراستی؟

ز کف بفکن این گرز و شمشیرِ کین

بزن جنگ و بیداد را بر زمین

نشینیم هر دو پیاده به هم

به مَی تازه داریم رویِ دژم

دلِ من همی با تو مهر آورد

همی آبِ شرمم به چهر آورد»

بدو گفت رستم که:« ای نامجوی !

نبودیم هرگز بدین گفت و گوی

نه من کودکم گر تو هستی جوان

به کشتی کمر بسته ام بر میان »

سهراب گفت:« چنین خودستایی شایستهٔ پیری چون تو نیست . می خواستم که با مرگ

طبیعی و آرام در بستر از دنیا بروی. حال که چنین است بگرد تا بگردیم :

(ابیات برگزیده )

از اسپان جنگی فرود آمدند

هشیوار با گبر* و خود آمدند

به کشتی گرفتن بر آویختند

ز تن خون و خَوی را فرو ریختند

بزد دست سهراب چون پیلِ مست

بر آورد از جای و بنهاد پست

نشست از برِ سینهٔ پیلتن

پر از خاک چنگال و روی و دهن

یکی خنجری آبگون بر کشید

همی خواست از تن سرش را برید

* گبر؛ زره .رستم در آن مغاکِ نیستی «چاره » ای برای هستی اندیشید که تنها تنش را از

مرگ نجات داد. تهمتن به تجربه می دانست وقتی تن از برابری کم آوَرَد، سخن و اندیشه

کار را پیش می برد. چنانکه در مورد اکوان دیوِ وارونه کار هم وقتی رستم را بر سر دست

بلند کرده بود، از وی خواست پیکرش را به کوه اندازد و او به دریا افکنده بودش. رستم از

وارونه کاریِ اکوان دیو برای نجات خویش چاره جست. در این نبرد هم چاره کار را در خام

کردن سهراب ــ‌که تجربه ای در نبرد روانی نداشت ــ دید:

به سهراب گفت:« ای یلِ شیر گیر !

کمند افکن و گرد و شمشیر گیر !

دگرگونه تر باشد آیینِ ما

جز این باشد آرایش ِ دینِ ما

کسی کو به کشتی نبرد آورد

سرِ مهتری زیرِ گرد آورد،

نخستین که پشتش نهد بر زمین

نبُرّد سرش گرچه باشد به کین !!

گرش بار دیگر به زیر آورد

ز افگندنش نامِ شیر آورد »

بدان چاره از چنگِ آن اژدها

همی خواست کآید ز کشتن رها

دلیرِ جوان سر به گفتارِ پیر

بداد و ببود این سخن دل پذیر

یکی از دلیّ* و دوم از زمان

سوم از جوانمردیش بی گمان ...

این تراژدی دو اوج و دو مرگ دارد . یکی مرگِ روانِ رستم و پس از آن، مرگ تنِ سهراب .

گفتیم که جان ِ پهلوانان به حفظِ نام بسته است.برای همین هیچ پهلوانی در نبرد تن به تن

دست به حیله نمی زند.{ صادق هدایت چه پر کنایه نام کاکا رستم را برای قاتلِ داش آکل بر

گزیده است} سهراب هم از روی همین حفظ نام بوده که آیین جوانمردی را مراعات کرد و

دست از رستم بازداشت. همانگونه که پیش تر هم به گرد آفرید و هجیر زنهار داده بود. اما

آن جوانمردی مطابق با تقدیر نیز بود چرا که هنوز زمان و اجل رستم فرا نرسیده بود.افزون

بر آن سهراب بطور غریزی محبتی نسبت به رستم در دل خود احساس می کرد؛ یا در زبانِ

فردوسی دلی ( منسوب به دل)‌ بود. شاید یک صدای درونی به او می گفت پدر را نکش !!

(ادامه دارد)

دیدار معنوی مثنوی  ــ  در سوگِ سهراب (بخش چهارم)

دیدار معنوی مثنوی

در سوگِ سهراب (بخش چهارم)

سهراب یکراست نزدیک چادر کی کاووس رسید و هماوردی طلبید. در نبردهای باستانی رسم

جوانمردی چنین بود که اگر پهلوانی یک تنه بر سپاه دشمن می زد و حریف می خواست، تمام

لشکر یکباره بر سرش نمی ریخت؛ بلکه پهلوانی به نیابت از فرماندهانِ سپاه برای نبرد با او

پیش می رفت. نخست رجز می خواندند و بعد نبرد تن به تن شروع می شد. لشکرِ منسوب به

پهلوان مغلوب، به فرمانِ سران یا شکست را می پذیرفت، و یا به خونخواهی بر می خاست.

(برگزیدهٔ ابیات )

چنین گفت با شاه؛ آزاد مرد

که: « چونست کارت به دشتِ نبرد؟

چرا کرده ای نام کاووس کی؟

که در جنگ نه تاو داری نه پی

تنت را بر این نیزه بریان کنم

ستاره بدین کار گریان کنم » ...

همی گفت و می بود جوشان بسی

از ایران ندادند پاسخ کسی

خروشان بیامد به پرده سرای

به نیزه در آورد بالا ز جای ...

غمی* گشت کاووس و آواز داد:

«کزین نامدارانِ فرّخ نژاد

یکی نزدِ رستم برید آگهی

کزین تُرک شد مغزِ گردان تهَی» ..

* غمی شدن، در اینجا به معنی به ستوه آمدن و ترسیدن

رستم به رزم و پاسخ به میدان در آمد. سهراب همان یلِ بلند بالایی را دید که در خیمهٔ سبز

رنگ بر تخت نشسته بود. پهلوانی سالخورده و قوی ساق بود که می توانست به جای پدرش

باشد. ابتدا با وی از درِ دوستی بر آمد. رستم به سهراب می گوید: (برگزیدهٔ ابیات)

چو سهراب را دید با یال و شاخ

بَرَش چون بر ِ سامِ جنگی، فراخ

بدو گفت: « از ایدر به یک سو شویم

به آوردگه هر دو همرو شویم»...

بمالید سهراب کف را به کف

به آوردگه رفت از پیشِ صف

به رستم چنین گفت:« کاندر گذشت

ز من جنگ و پیگار سوی تو گشت

به آوردگه بر؛ تو را جای نیست

تو را خود به یک مشتِ من پای نیست

به بالا بلندی و با کتف و یال

ستم یافت بالت ز بسیار سال » ..

رستم را گفت اگر چه بلند قامت و گردی ولی دیگر رو به فرتوتی می روی و تحمل مشت

مرا نخواهی داشت . رستم پاسخ می دهد:« ای جوان فعلا مست و پر شوری و در پیکار با

حریفانِ پر تجربه برنیامده ای تا مزهٔ شکست را چشیده باشی. ستارگانِ آسمان دیده اند

چه دیوان و نهنگانی را از پا در آورده ام.» سهراب دوستانه می پرسد:

بدو گفت ک : « ز تو بپرسم سَخُن

همه راستی باید افگند بن

من ایدون گمانم که تو رستمی

گر از تخمهٔ نامور نیرمی»

بدو داد پاسخ که :« رستم نی ام

هم از تخمهٔ سامِ نیرم نی ام

که او پهلوان ست و من کِه ترم

نه با تخت و گاهم؛ نه با افسرم»

از امید؛ سهراب شد نا امید

بر او تیره شد رویِ روزِ سپید

به آوردگه رفت نیزه به کِفت*

همی ماند* از گفتِ مادر، شگفت !!!

*کِفت؛ شانه، کتف ـ-*ماندن؛غفلت کردن، فراموش کردن. سهراب هر چه کرد تا نام رستم

را از دهان وی بشنود موفق نشد و شگفتا که از بازی روزگار، سخنان مادر را فراموش کرد.

یقینا تهمبنه گفته بود اگر پهلوانی ایرانی با چنان نشانه هایی دیدی نامش را بپرس و یا اینکه

مهره ای را که بربازو بسته ای بنما تا تو را بشناسد. رستم خود همین سفارش را هنگام وداع

با تهمینه کرده بود که :

به بازوی رستم یکی مهره بود

که آن مهره اندر جهان شهره بود

بدو داد و گفتش که: « این را بدار

اگر دختر آرد تو را روزگار

بگیر و به گیسوی او بر؛ بدوز

به نیک اختر و فالِ گیتی فروز

ور ایدون که آید ز اختر پسر

ببندش به بازو نشانِ پدر ...

با وجود این؛ رستم در آن نخستین رویارویی با سهراب نام خود را فاش نکرد. آیا نگران

بود که آن پهلوانِ تورانی با دانستنِ نام وی در پی کشتنش بر آید و لشکر ایران، دلسرد

از برابر تورانیان فرار کند و یا ارادهٔ سپهر چنین بود که دهان رستم در آن لحظه از فاش

کردن نام او فرو ماند؟ فردوسی در این باره چیزی نمی گوید و با سکوت خود خواننده را

به اندیشیدن وا می دارد. آیا رستم احساس می کرد در برابر این جوان کم آورده است ؟

(ادامه دارد )

دیدار معنوی مثنوی ــ  در سوگ سهر اب (بخش سوم)

دیدار معنوی مثنوی

در سوگ سهراب ( بخش سوم )

(لشکر آرایی دو سپاه و دیدار نهانیِ رستم از سهراب)

در جنگ های باستانی رسم بر این بوده که پیش از نبردهای سرنوشت ساز، سپاهیان هر

دو طرف سوری به پا کرده و شراب می نوشیدند تا هم ترس مرگِ محتوم در رزمگاه را

از دل بزدایند و هم با فراهم آوردن فضایی پر نشاط؛ افکار منفی و به اصطلاح امروزی ها

انرژی های منفی را دور بریزند. در این رویارویی هم چنین کردند و رستم از مستی و بی

خبری سپاهیان توران استفاده کرده نیم شب؛ پنهانی به دیدار دشمن شتافت. حال موقعیّت

جنگی چنین است که دژسپید در اشغال سپاهیان سمنگان و توران ست و سهراب درونِش

اقامت دارد و لشکر ایرانیان برای باز ستاندن آن در فاصله ای دورتر قرار دارد :

تهمتن یکی جامهٔ ترکوار

بپوشیدو آمد دوان تا حصار

بیامد چو نزدیکیِ دژ رسید

خروشیدنِ نوشِ ترکان شنید

بران دژ درون رفت مردِ دلیر

چنان چون سوی آهوان نرّه شیر

چو سهراب را دید بر تختِ بزم

نشسته به یک دستِ او ژنده رزم

تو گفتی همه تخت؛ سهراب بود

به سانِ یکی سرو شاداب بود

همی دید رستم مر او را ز دور

نشست و نگه کرد مردانِ سور ...

ژنده رزم برای کاری مجلس بزم را ترک کرده در تاریکی شب شبحی بلند بالا در لباس

ترکان دید. برایش عجیب نمود. نهیب زد که خود را نشان دهد . رستم با ضربه ای وی را

از پای در آورده به لشکر ایران باز گشت. سهراب از دیرکرد ژنده رزم تعجب کرد.هرجای

قلعه را جست و با جسد او روبرو شد.بر آشفت و سپاه را گفت به خونخواهی او بر لشکر

ایرانیان می تازیم. رستم نیز آنچه را که پیش آمده بود به کی کاووس گزارش داده در بارهٔ

سهراب می گوید :

که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست

به کردار سروست بالاش راست

به توران و ایران نماند به کس

تو گویی که سام ِ سوار ست و بس

با وجود این نشانی اندیشهٔ پدر و فرزندی بر دلش نگذشت

(جستنِ نشان پدر)

سهراب از بام قلعه تمامی سپاه ایران را می دید . هجیر را که در بند وی بود کنارخود آورد

و نشانید و گفت باید هر که را در آن سپاه می بینم و از تو می پرسم به راستی نام ببری

تا از بندم رهایی یابی و خلعت هم خواهی گرفت . مثلا آن خیمهٔ پرجلال و هفت رنگ از آن

کیست؟ هجیر پاسخ داد جایگاه پادشاه ایران ست. به همین گونه یکی یکی از دیگر چادران

جنگی و پهلوانان سپاه ایران که پیش رویشان بود پرسید و همه را شناخت تا به خیمه ای

مخصوص رسید : (برگزیدهٔ ابیات )

بپرسید کآن سبز پرده سرای

یکی لشکری گشن پیشش به پای

یکی تختِ پُرمایه اندر میان

زده پیشِ او اخترِ کاویان*

بر او بر؛نشسته یکی پهلوان

ابا فرّ و با سُفت* و یالِ گوان

ز هر کس که بر پای؛ پیشش بَر است

نشسته ؛ به یک رَش* سرش برترست

یکی باره* پیشش به بالای ِ اوی

کمندی فرو هشته تا پای اوی

درفشی؛ به دید اژدها پیکرست

بر آن نیزه بر؛ شیرِ زرین سر ست

*اختر کاویان؛ همان درفش ِ کاویانی ست ــ *فرّ ؛ جلال الهی ــ* سُفت؛ شانه و کتف ــ

* رَش؛ مخفف اَرَش، گَز، فاصلهٔ آرنج تا سرانگشت وسط دست . سهراب پرسید:« آن

چادر سبز رنگ که درفش کاویانی بر کنارش زده اند و بیرقی اژدها نقش دارد که سر

شیر زرین بر نیزه اش زده اند؛ و آن پهلوان بلند بالا که بصورت نشسته هم یک سر و

گردن از کسی که کنارش ایستاده بلندتر ست و اسبی به بلندای او درکنارش زین شده

کیست؟» در ابیات آینده می بینیم که هجیر پاسخ درستی نمی دهد: (برگزیدهٔ ابیات)

چنین گفت:« کز چین یکی نامدار

به نوّی بیامد برِ شهریار »

بپرسیدنامش ز فرّخ هجیر

بدو گفت:«نامش ندانم به ویر*

بدین دژ بُدم من بدان روزگار

کجا او بیامد برِ شهریار »

غمی گشت سهراب را دل از آن

که جایی ز رستم نیامد نشان

نشان داده بود از پدر؛ مادرش

همی دید و دیده نبُد باورش

همی نام جُست از زبانِ هچیر

مگر کآن سخن ها شود دلپذیر

نبشته به سر بر؛ دگرگونه بود

ز فرمان نکاهد؛ نخواهد فزود

* ویر؛ هوش و حافظه، صدای ناله و فریاد، میل و هوس.اینجا منظور «یاد»ست

آری؛ سرنوشت به گونه ای رقم زده بود که سهراب، پدر را نشناسد .با این که مادرش از

پیش، نشانی های رستم را برای وی شرح داده بود که مثلا بلند قامت است و اسب او هم

استثنایی ست و امثال آن. ولی وقتی سرنوشتِ آسمانی به گونه ای دیگر باشد، نشانه ها

و صفات، نامفهوم می شوند . اما خود سهراب هم هیچ بروز نمی داد که فرزندِ تهمتن ست.

فردوسی بر این بختِ باژگونهٔ آسمانی تاسف می خورَد: (برگزیدهٔ ابیات)

نشانِ پدر جُست و با او نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت

تو گیتی چه سازی ؟ که خود ساخته ست

جهاندار از این کار پرداخته* ست

زمانه؛ نبشته دگرگونه داشت

چنان کو گذارد* بباید گذاشت* ...

حکیم طوس به خواننده می گوید؛ میخواهی دنیا را مطابق با اراده ات بسازی ای بشر

ناچیز؟ همه چیز از پیش ساخته و آماده شده است و تو نمی توانی سرنوشت را تغییر

دهی .خداوند فارغ از این قیل و قال هاست و همه چیز را به گردش روزگار واگذاشته

است. آنگونه که سپهر اجازه می دهد می بایست عمر را گذراند.{ گذاشت دراین بیت

به دو معنی ست. یکی به معنای اجازه دادن و دیگری به معنای سپری کردن.} در پایان

حکایت به نقش گردش آسمان در تعیین سرنوشت آدمی می پردازیم.

دگر باره پرسید از آن سرفراز

از آن که اش به دیدارِ او بُد نیاز

از آن پردهء سبز و مردِ بلند

و زآن اسب و آن تاب داده کمند

بدو گفت سهراب:« کاین نیست داد

ز رستم نکردی سخن هیج یاد

کسی کو بود پهلوان جهان

میان سپه در؛ نماند نهان »

به دل گفت پس کار دیده هجیر :

« که گر من نشان ِ گوِ شیر گیر

بگویم بدین ترکِ با زور دست

چنین یال و این خسروانی نشست

بر این زور و این کتف و این یال اوی

شود کشته رستم به چنگال اوی »

به سهراب گفت: «این چه آشفتن ست؟

همه با من از رستمت گفتن ست

نباید تو را جست با او نبرد

بر آرد به آوردگاه از تو گرد » ...

سهراب چون دید بگو مگو با هجیر فایده ای ندارد؛ روی بر گرداند و خفتان جنگ پوشید و

یک تنه به اردوی ایرانیان زد

ادامه دارد

دیدار معنوی مثنوی ــ در سوگِ سهراب (بخش دوم)

دیدار معنوی مثنوی

در سوگِ سهراب

(بخش دوم)

تسخیر دژ سپید

هومان و بارمان همراه با لشکر خویش به سهراب پیوسته؛ هدایای افراسیاب را همراه با

نامه ای به وی دادند. سهرابِ نو جوان که چیزی از آن فریب نمی دانست همه را پذیرفت:

یکی نامه با لابه و دل پسند

نبشته به نزدیکِ آن ارجمند

که گر تخت ایران به چنگ آوری

زمانه بر آساید از داوری

از این مرز تا آن بسی راه نیست

سمنگان* و ایران و توران یکی ست

*سمنگان شهری مرزی در بخش شرقی ایران بود واقع در تخارستان که در بخش جنوبی با

زابلستان همسایه بود.منوچهر پادشاه پیشدادی، حکومت زابلستان وبخش جنوبی آن سیستان

را به نَریمان داده بود.بنابراین افراسیاب سهراب را برانگیخت تا ایران و توران را فتح کند.(۱)

«دژ سپید» واقع در مرز این دوکشور نگهبانی بنام «هَجیر» داشت که به محض دیدن سپاهیان

توران به دشت شتافت و حریف طلبید. سهراب در نخستین نبرد تن به تن وی را شکست داد.

هجیر امان خواست.سهراب زنده نهادش و به بند کشید. گردآفرید دختر گژدهم به مصاف آمد:

(ابیات برگزیده)

چو سهراب شیراوژن او را بدید

بخندید و لب را به دندان گزید

به سهراب بر؛ تیرباران گرفت

چپ و راست جنگِ سواران گرفت

سپهبد عنان اژدها را سپرد

به خشم از جهان روشنایی ببرد

چو آمد خروشان به تنگ اندرش

بجنبید و برداشت خود از سرش

بدانست سهراب کو دخترست

سر و موی او از درِ افسر ست

ز فتراک بگشاند پیچان کمند

بینداخت و آمد میانش به بند

بدو گفت ک :« ز من رهایی مجوی

چرا جنگجویی تو ای ماهروی ؟ »

سهراب دست به فتراک برده و کمند را برگشاد و گردآفرید را در بندکشید. گردآفرید برای

رهایی نیرنگی زنانه بکار برد و گفت: « ببین چگونه سپاهیان از دو سو ما را تماشا می کنند.

اگر گزندی برسانی همه بر تو خواهند خندید که پیروزی بردختری چه پهلوانی باشد؟ سهراب

دست از وی باز داشت .گرد آفرید به تاخت درون دژ رفت و در را بستند .بر بام دژ آمد و او

را گفت باز گرد که اگر خبر این محاصره به رستم برسد، همراه با لشکر شاه ایران تو را از

بین خواهد برد. به جوانی خود رحم کن. گژدهم صاحب دژ؛ نامه ای به کی کاووس نوشت که:

یکی پهلوانی به پیش اندرون

که سالش ده و دو نباشد فزون

عنان دارچون او ندیدست کس

تو گفتی که سامِ سوارست و بس

کمک کنید که از دست خواهیم رفت. روز دیگر سهراب بدون هیچ مقاومتی دژ را فتح کرده و

ساکنان را امان داد.

(دیر آمدنِ تهمتن و خشمِ کی کاووس)

کی کاووس و سران و پهلوانان به این نتیجه رسیدند که جز رستم کسی یارای نبرد با سهراب

ندارد. کی کاووس فرمان داد تا نامه ای نوشته و بدست گیو به رستم رسانید که هرچه زودتر

با لشکری از زابلستان به یاری بیاید. وقتی رستم از ماجرای سهراب آگاه گردید،کار را بسیار

آسان گرفت و در رفتن درنگی سه روزه کرد: (برگزیدهٔ ابیات)

چو نزدیکی زابلستان رسید

خروشِ طلایه* به دستان رسید

تهمتن پذیره شدش با سپاه

نهادند بر سر بزرگان کلاه

ز اسپ اندر آمد گوِ نامدار

از ایران* بپرسید وز شهریار

*طلایه؛ منظور نگهبانان و جارچیان لشکر و مُلکند که ورود دوست و دشمن و غریبه را از

پیش اعلام می کنند. پیش تر گفتیم که زابلستان و سیستان و بسیاری مناطق اطراف ان

در اختیار رستم و نیاکانش بود و نوعی استقلالِ سیاسی نسبت به پادشاهان ایران داشتند.

ولی خود را موظّف به دفاع از حدود مرزهای ایران می دانستند. رستم به گیو گفت:

«‌ من از دختِ شاهِ سمنگان یکی

پسر دارم و باشد او کودکی

هنوز آن گرامی نداند که جنگ

توان کرد باید گهِ نام و ننگ*

فرستادمش زرّ و گوهر بسی

برِ مادرِ او بدستِ کسی

چنین پاسخ آمد که آن ارجمند

بسی بر نیاید که گردد بلند

همی مَی خورَد با لبِ شیر بوی

شود بی گمان زود پرخاشجوی ...

* نام یعنی شهرت و حیثیتِ دل آوری؛ مهم ترین چیزی بود که همواره پهلوانان و عیاران

در تمامی فرهنگ های باستانی بر آن می بالیدند و پاس می داشتند. برای همین سعی در

رعایت اصول جوانمردی کرده تا پای جان برای حفظ نام می ایستادند. رستم می گوید از

پسری که در سمنگان دارد بعید می نماید آنقدر رشدکرده باشد که در راه پهلوانان غیرت

نام آوری داشته برایش بجنگد؛ هر چند مادرش گفته هنوز دهانش بوی شیر می دهد ولی

رفتار و کردار گردنکشان را دارد. بنا براین آن جوان تورانی نباید پسرمان باشد. خوانندهٔ

این ابیات ناخود آگاه از خود می پرسد؛ چطور تهمینه اینهمه اطلاعات روشن را از سهراب

به رستم رسانیده اما از گفتن نام وی طفره رفته بود؟ و یا رستم چگونه بعنوان پدر نام او

را تا آن موقع از تهمینه نپرسیده بود؟ به هر حال رستم به گیو می گوید: «‌ نباید دل سست

کرد. بخت همواره یار ِ ماست . حالا بیا دمی بیاسا که به میهمانی آمده ای و بزرگواری». و

آن میهمانی و شرابخواری سه روز به درازا کشید. گیو دلی پر آشوب از خوی خشم آلود و

بی صبری کی کاووس داشت و مضطرب بود. وقتی به درگاه ِ پادشاهی رسیدند کی کاووس

از این دیرکرد چندان خشمگین شده بود که به طوس فرمان داد رستم را بر دار کند. رستم

بر آشفت و با ضربه ای طوس را نقش یر زمین کرد :

به در شد به خشم اندر آمد به رخش

منم گفت:« شیر اوژن و تاج بخش

چو خشم آورم؛ شاه کاووس کیست؟

چرا دست یازد به من؛ طوس کیست ؟

سرِ نیزه و تیغ؛ یارِ من اند

دو بازو و دل؛ شهریارِ من اند

چه آزاردم او، نه من بنده ام

یکی بندهٔ آفریننده ام

به ایران نبیند ازین پس مرا

شما را زمین؛ پرِّ کرکس* مرا ...

رستم می گوید مردی آزاده هستم . تنها بندهٔ‌ خدایم و دیگر کاری با ایران و کاووس ندارم.

این زمین برای شما بماند و من چنان تیز خواهم رفت که گویی سوار بر پرِکرکس شده ام.

توضیح آن که بر چوبهٔ تیرِ پرتابی پرِ کرکس می بستند.[ نک؛ لغتنامهٔ دهخدا ] پهلوانان گودرز

را واسطهٔ آشتی کردند تا خدمات رستم به ایران را به شاه یاد آوری کند. از این طرف نیز

به رستم بگوید روی بر گرداندن تو از نبرد با تورانیان حمل بر ترسیدن از سهراب شده ، و

نامت را در جهان خراب می کند. تو پشت و پناه دیگر پهلوانانی. تو نباشی دیگران هم از این

لشکر توران ترسیده و شکست خواهند خورد. تهمتن به درگاه بازگشت:(برگزیدهٔ ابیات )

چو در شد ز در، شاه بر پای خاست

بسی پوزش اندر گذشته بخواست

که:« تندی مرا گوهر ست و سرشت

چنان زیست باید که یزدان بکِشت

بدین چاره جستن تو را خواستم

چو دیر آمدی تندی آراستم

چو آزرده گشتی تو ای پیل تن

پشیمان شدم خاکم اندر دهن» ...

چنین پوزش خواستنِ آشکار نزد سران سپاه البته برای کاووس که غرور پادشاهان را داشت

آسان نبود و کینه و ترسی پنهانی از رستم و سرکشی او همچنان در دل کاووس از بین نرفت

در پایان تراژدی خواهیم دید این کینه چگونه خود را نمایش می گذارد.رستم هم کرنش نموده

سر به فرمان کاووس برای جنگ با تورانیان نهاد.

(ادامه دارد)

زیر نویس

۱ : لازم به تذکر ست که مردم توران در زمانی که فردوسی از آن سخن می گوید، ترک و

یا ترک زبان نبوده اند .تورانیان و ایرانیان هر دو از آریانیانی بوده اند که طی زمان هایی به

تناوب از نواحی سرد سیر روسیه به سوی فلات ایران و هندوستان و آسیای مرکزی سرازیر

شدند . مردم سرزمین توران را اکثرا سکایی ها تشکیل می دادند که بیشتر چادر نشین بوده

با آریاییانی که پیش از آنان کوج کرده و یکجا نشین بودند درگیری داشتند .اما زبان یکدیگر را

می فهمیدند و در شاهنامه هم می بینیم برای صحبت با یکدیگر از مترجم استفاده نمی کردند.

توران باستان شامل بلخ و بخارا و خوارزم و کافرستان و اطراف ان بوده که در قرن ششم

میلادی زیر تسلط ترکان در آمد.از این به بعد بوده که در متون اسلامی نام ترک و توران به

علت شباهت و عوامل دیگر به هم می پیوندد .وگرنه می دانیم که در اساطیر ایرانی، فریدون

جهان را ـ در آن دوران فریدون را شاه دنیا می دیدند ـ میان پسران خود ایرج و تورج و سلم

تقسیم کرد.اما در زمان فردوسی او و بسیاری ایرانیان تورانیان را ترک تبار می دانستند.

(با بهره گیری از اطلاعات ویکی پدیا ومقالات استادان حسن انور و جلال خالقی مطلق )