دیدار معنوی مثنوی _ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (۵۳)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژهوش ربا (۵۳)

دربخش پیش حکایت به آنجا رسید که معرّف؛ نداشتنِ استعداد و قابلیّتِ شاهزاده را دلیلِ

دیر آمدن وی به درگاه پادشاه چین ذکر کرد. و دیدیم که مولانا نیز ابیاتی در تایید این نظر

_که در واقع مقوله ای فلسفی ست _ بر زبان راند . اینک ببینیم پادشاهِ چین چه می گوید:

گفت:« استعداد هم از شه رسد

بی ز جان کی مستعد گردد جسد ؟» ۵۳

بیشتر شارحان مثنوی متوجه نشده اند که بیت بالا سخنِ پادشاه چین به معرِّفی ست که

در ابیات پیشین داشت عذر شاهزاده را در دیرکرد؛ توضیح می داد. مثلا انقروی و پیرو او

کریم زمانی گوینده را شاهزاده فرض کرده اند. (۷) اکبرآبادی و نیکلسون و گل پینارلی و

جلال همایی اشاره ای به گوینده نکرده اند؛ حال آنکه تمام منظور مولانا در همین جاست.

شاه خطاب به معرِّف می گوید: آن استعداد و قابلیّت هم که منظور توست از سوی شاه

وجود یعنی خدا می رسد. { یعنی اگر ارادهٔ او نباشد؛ چنین قابلیّتی در آدمی پدیدنمی آید}

همانطور که تا جانی در بدن جریان نداشته باشد؛ کی بدن به تنهایی می تواند اعمال خود

را مدیریت کرده استعداد سوخت و ساز و مثلا حرکت داشته باشد؟

{توضیح آن که در نظام فلسفی عرفانیِ ابن عربی؛ دستانِ خدا بسته است.او هم حاکم بر

جهان هستی و هم محکومِ قوانینی ست که از فیضِ اسماء و صفاتش به ظهور رسیده اند.

مولانا در دفتر پنجم بحث مفصلی در این باره دارد که به آوردن چند بیت بسنده می کنیم:

«دربیان آنکه عطای حق؛موقوفِ قابلیّت نیست زیرا عطا قدیم ست و قابلیّت

حادث. عطا صفتِ حق ست؛قابلیّت صفتِ مخلوق.وقدیم موقوفِ حادث نباشد

بل که شرطِ قابلیَّت دادِ اوست

داد؛ لُبّ و قابلیّت هست پوست

قابلی گر شرطِ هر فعلی بُدی

هیچ معدومی به هستی نامدی ..

در واقع از نظر ابن عربی موجودات نمی توانند چیری خارج از الگوی ذاتی خود ایجاد

کنند؛ زیرا این همه از اسماء و صفات حق صادر گشته اند. مولانا می گوید ولی اراده

خدا بر فراز این موضوعات است و می تواند موجودی را از نیست مطلق هم بیافریند:

بیشتر احوال بر سنَّت رود

گاه قدرت؛ خارقِ سُنَّت شود

ای گرفتارِ سبب بیرون مپر !

لیک عزلِ آن مسَبِّب؛ ظن مبر !

یعنی برای مثال اگر می بینی آتش صفتِ سوزندگی دارد؛ چنانچه خدا بخواهد بر ابراهیم(ع)

سرد خواهد شد. { که نمایانگر تفاوت بنیادی فلسفهٔ وحدت وجود با دیدگاهِ اشاعره است}

پس از آن مولانا ادامه می دهد:

لطف های شه غمش را در نَوَشت*

شد که صیدِ شه کند؛ او صید گشت ۵۴

آنگاه حکایتِ شاهزاده را موقتا کنار نهاده؛ متوجه موضوعات عمیق عرفانی می شود:

_ هر که در اشکارِ چون تو صید؛ شد

صید را ناکرده قید؛‌ او قید شد _ ۵۵

هر که جویای امیری شد؛ یقین

پیش از آن او در اسیری شد رهین* ۵۶

عکس* می دان نقشِ دیباچهٔ* جهان

نام ِ هر بندهٔ چهان ؛ خواجهٔ جهان ۵۷

(تفسیر اجمالی ابیات)

* در نوشتن؛ در هم پیچیدن و از میان برداشتن * رهین؛ به گرو گذاشته شده؛

مرهون.*دیباچه؛ جامهٔ ابریشمین و پر نقش ونگار و مرصّع ؛که مخصوص به

سلاطین بوده ؛ به رخ زیبا و مقدمهٔ کتاب هم گفته می شود.« دیباجهٔ جهان؛

ظاهرِ جهان یعنی نقش این جهان که دیباچهٔ آن جهان ست» (۸) و «عکس»

هم ایهام دارد؛ چرا که شاعر ظاهرا به آینگی این دنیا اشاره دارد که تصویر

جهانِ مثالی را منعکس می کند ولی منظور؛ معکوس نمودن کارهاست.

توجهات و مهربانی های پادشاه چین غم دل شاهزاده را از بین برد. وی آنجا رفته بود که

با احوالِ عاشقی خود؛پادشاه را تحت تاثیر قرار داده دخترش را به غنیمت ببرد؛ برعکس

خودش در بندِ الطاف وی قرار گرفت.

ابیات ۵۴الی ۵۷ :‌ معمولا رسم بر این بوده که موجودات با ارزش را با تیر و کمان از راهِ

دور نمی زدند بلکه با کمند می گرفتند. مولانا به حضرت حق و یا هر معشوق الهی خطاب

کرده می گوید کسی که بخواهد صیدی چون تو را شکار کند؛ هنوز کمند را نگشاده؛ در کمند

چنان شکاری گرفتار خواهد شد. سپس به خوانندگانِ مثنوی اظهار می دارد؛ آن که به دنبال

سروری باشد؛ پیش از آن در بند اسارت گرفتار می آید. چرا که صورتِ این جهانِ پر نقش

و نگار با آن حالت آینه صفتش ؛ واقعیت ِ حقایق را برعکسِ آنها جلوه می دهد. مثلا غلام و

اسیر این جهان را پادشاهِ عالم می نمایاند و ظاهر بینان هم چنان می پندارند.{برای ادراکِ

روشن ترمعنای این بیت می توان به دفتر چهارم ابیات ۳۱۲۳ به بعد مراحعه کرد. در آن جا

مولانا احوال مردم این جهان را گاهی معکوس مقام آنان در جهان غیبی می داند:

مر اسیران را لقب کردند شاه

عکس؛ چون کافور نامِ آن سیاه

بر اسیرِ شهوت وخشم و اَمَل (آرزوهای بی پایان)

بر نوشته میر؛ یا صدرِ اجل (صدر اعظم)

مولانا درابیاتِ بعدی به تقبیحِ مراتبِ فروتر نفس که اسیر غرایزِ جسمانی ست می پردازد

{ از نظر نوافلاطونیان نفس؛ سری در جهان اعلی و دُمی در دنیای ماده دارد. و اصلا آدمی

ملغمه ای ست از روان و تن. به بخش ضمیمه کتاب مراجعه شود}

ای تنِ کژ فکرتِ معکوس رَو* !

صد هزار آزاد را کرده گرو ! ۵۸

مدّتی بگذار این حیلت پزی

چند دم پیش از اجل آزاد زی ۵۹

_ ور در آزادی ت چو خر ؛ راه نیست

همچو دُولَت* سَیر جز در چاه نیست _ ۶۰*

مدّتی رَو ترکِ جانِ من بگو

رَو حریف ِ* دیگری جز من بجو ۶۱

نوبتِ من شد؛ مرا آزاد کن

دیگری را غیرِمن داماد کن ۶۲

ای تنِ صدکاره؛ ترکِ من بگو

عمرِ من بردی؛ کسی دیگر بجو ۶۳

(تفسیر اجمالی ابیات )

*معکوس رَو؛ وارونه کار.*دُولَت؛دَلْوَت. { دال را به ضمِّ اشباعی باید خواند. دُول؛

مقلوبِ دَلوْ ست؛ چنانکه دولاب (چرخِ چاه) و دولچه (آبکشِ کوچک) را از همین

واژه ساخته اند(نک؛فرهنگ دهخدا)- {و عجیب است که نیکلسون پس از آوردنش

تذکرمی دهد اشتباهِ چاپی ست و باید دَلوْ نوشت.}(۹) غیراز استاد همایی؛ انقروی

و پیروِ او زمانی و گلپینارلی و موحّد دَلوْ آورده اند.*حریف؛ هم نشین.

ای جسمِ کج اندیش و وارونه کارکه این همه مردمِ آزاد اندیش را گرفتار خود کرده ای! زمانی

هم این حیله گری هایت را فرو بگذار وکمی هم آزاده زندگی کن. _ بعنوان جملهٔ معترضه رو

به حاضران کرده می گوید؛ اگر مانند خران {تا هنگام مرگ }‌ اسیر غرایز خویشی و راهی برای

آزاد سازی خود نداری؛ بدان که مانند سطل؛ تنها برای فرو رفتن درچاهِ شهوات به این دنیا پا

نهاده ای و هرگز برحقایقِ آسمانی واقف نمی شوی _ تو ای تن؛و ای نفسِ حیوانی! مدتی هم

کسی دیگر را برای مصاحبت انتخاب کن.وقت من به سر آمد{ دورانِ مستیِ جوانی و غرور و

خودبینی ام سپری شد} و کسی دیگر را به رختخواب خود راه بده. ای تنی که آتش صدها میل

و آرزو می افروزی ! عمرم را به غارت بردی به کسی دیگر مشغول شو. { اشاره دارد به آنکه

در پیری هم چشم طمع از ارضاء غرایز نمی بندد. بهشت را هم برای حوریانش دوست دارد.}

ادامه دارد

زیر نویس ها

۷: نک؛ شرح جامع مثنوی؛ ج۶؛ ص۱۱۳۶

۸: مخزن الاسرار؛ ج۶؛ ص۲۶۶۲

۹: نک؛ شرح جامع مثنوی؛ ج۶؛ ص۱۱۳۷

دیدار معنوی مثنوی _ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (۵۲)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (۵۲)

آنگاه معرِّف در بیان اوصاف شاهزاده ادامه می دهد: (از بیت ۴۴۲۲ به بعد)

« عاملِ* عشق است؛ معزولش مکن

جز به عشقِ خویش مشغولش مکن» ۳۸

و همچنین از زبان شهزاده می گوید:

«منصبی کآنم ز رویت مُحجِب* است

عینِ معزولی ست* و نامش منصب است » ۳۹

پس از آن وی در شرحِ کوتاهیِ شاهزاده از زودتر شرفیاب شدن؛ ادامه می دهد:

«موجب ِ تأخیرِ اینجا آمدن

فَقدِ* استعداد* بود و ضعفِ فن» ۴۰

سپس مولانا بعنوان جمله ای معترضه می افزاید:

_ بی ز استعداد در کانی روی

بر یکی حبّه نگردی محتوی* ۴۱

همچو عِنّینی* که بِکْری را خَرَد

گرچه سیمین بَر بوَد؛ کی بَر خورَد؟ ۴۲

چون چراغی بی ز زَیت* و بی فَتیل

نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل ۴۳

در گلستان اندر آید اَخشمی*

کی شود مغزش ز ریحان خرّمی ۴۴

همچو خوبی دلبری مهمانِ غَر*

بانگِ چنگ و بر بطی در پیشِ کر ۴۵

همچو مرغِ خاک؛ کآید در بِحار

زآن چه یابد؟ جز هلاک و جز خَسار* ۴۶

همچو بی گندم شده در آسیا

جز سپیدیِ ریش ومو نبود عطا ۴۷

آسیایِ چرخ بر بی گندمان

مو سپیدی بخشد و ضعفِ میان ۴۸

لیک با باگندمان این آسیا

مُلک بخش آمد دهد کار و کیا* ۴۹

اول استعدادِ جَنّت بایدت

تا ز جَنّت زندگانی زایدت ۵۰

طفلِ نو را از شراب و از کباب

چه حَلاوت؟ از قصور و از قِباب* ۵۱

حد ندارد این مَثَل کم جو سخُن

تو برو؛ تحصیلِ استعداد کن _ ۵۲

آنگاه بر سر ِ سخنِ معرِّف باز گشته از زبانِ وی ادامه می دهد:

«بهرِ استعداد تا اکنون نشست

شوق از حد رفت و آن نامد به دست» ۵۳

(تفسیر اجمالی ابیات )

*عامل؛کار گزار*مُحجِب؛ در پرده *فقد؛ از دست دادن؛ در دسترس نبودنِ چیزی

استعداد؛ آمادگی و قابلیت *محتوی؛ جمع کننده *عِنّین؛ مرد ناتوان جنسی *زَیت؛

روغن * اَخشم؛کسی که حس بویایی ندارد *غَر؛ زن بدکاره و یا مردی که مخَنِّث

باشد؛ *خَسار؛ زیان *قِباب؛ج قبّه بناهای رفیع.

پادشها ! این جوان کارگزار و بندهٔ عشق است؛ از درگاه خود دورش مکن و مقامی به غیر از

عاشقی برایش در نظر مگیر. سپس از زبان شاهزاده می گوید: «‌ وظیفه ای که مرا از دیدار

رویت محروم دارد به بنده وامگذار که هر مقامی برایم تعیین بفرمایی ست فرقی با عزل من

ندارد.» در مقام انفسی می توان چنین تاویل کرد که وقتی نفس انسانی در گرماگرمِ عشق و

دلدادگی به حضور پادشاهِ عشق رسید؛ بندهٔ او گشته خاطرهٔ عشق مجازی را فراموش کرد.

گویی پاشاه می پرسد اگر این جوان تا این حد دیوانهٔ حضور در کنار ماست چرا این همه خود

را معطّل نگه داشت ؟ شاید معشوقی دیگر داشت ! معَرِّف ادامه می دهد:«‌ این که می بینید

با تاخیر فراوان به درگاه رسیده است بر اثر کمی لیاقت و کسبِ استعداد و قابلیّتِ لازمه بود.

افزون بر آن؛ راهکار و هنر ِ پیمودنِ راه عشق را نمی دانست.»

{ لازم به توضیح است که موضوع استعداد یا قابلیّت؛ یکی از موضوعات مهم مورد اختلاف در

تفاوت اندیشهٔ ابن عربی وبطورکلی عرفان نظری با اندیشهٔ‌ مولاناست.بنا بر نظر ابن عربی

و تابعانش حقیقت ِ هستی یعنی خداوند؛ از طریق فیض قابل ادراک است.فیض در این معنی

به وجود آمدن کثرات از طریق تجلیات الهی ست. خداوند دونوع تجلی دارد. در فیضِ اقدس

خداوند مطابق با اسمآء و صفاتِ خویش بر ضمیر خویش تجلّی می کند؛ که ابن عربی آن را

«اعیانِ ثابته» می نامد. و در فیض مقدس؛خداوند مطابق با قوانین و آثارِ فیض اقدس متجلّی

می گردد؛ که همین جهان کثرت هاست.حاصل آنکه اشیاء و قوانینِ جهان مادی بنا بر استعداد

و قابلیتی که از پیش برای آنان مقدّر شده است پدید می آیند.} (۶) تا اینجا مولانا هنوزموافق

با موضوعِ قابلیت است اما وی هم به قابلیّتِ ذاتیِ افراد توجه دارد و هم به سعیِ آدمی برای

ایجادِ شرایط مناسب.ابن عربی این کشش و آن سعی را فقط در پرتو تجلّیِ اسماء و صفات

الهی مقدور می داند؛ حال آنکه مولانا ضمن تایید این نظر؛ خواست و ارادهٔ‌ خداوند را اساس

و پایهٔ پدیده ها می داند.ابیات ِ بعدی نظر مولانا را در تایید استعداد و قابلیّت می رساند.

ابیات ۴۱ الی ۵۲ : آری؛ کسی که قابلیّتِ انجام کاری را نداشته باشد؛حتی اگر درون معدن هم

راهش دهند قادر نیست دانه ای کوچک جمع کند. مانندمرد ناتوانی که کنیزی دوشیزه بخرد .آن

دختر هر چه سپید و هوس انگیز باشد؛ باز هم این مرد قادر نیست از او بهره ای بگیرد. فرد بی

استعداد مانند چراغ بدون نفت و فتیله نوری ندارد؛ یا مانند زکام گرفته ای ست که در گلستان

هم بویی از رایجهٔ گل ها حس نمی کند.تو گویی زن نازنینی به میهمانیِ مخنّثی رفته باشد؛ و یا

کری را در مجلس ساز و آواز ببرند.چه فایده دارد؟ یا پرنده ای که بر فراز خاک پرواز دارد راه

دریا گرفته باشد؛جز مرگ و خسارت چه خواهدشد؟یا یکی بدون گندمِ اعمال نیک وارد آسیای

جهان شود؛‌عیر از موی سپید و ضعفِ بدن با خود در آن دنیا چه خواهد برد؟ حال آنکه زمانه به

کسانی که سعی و کوشش کرده و هدفی را در نظر دارند بزرگی و مقام می دهد. حاصل آنکه

باید کسی قابلیّتِ رفتن به بهشت را دراین دنیا داشته باشد؛ تا روزیِ آن جهانی نصینش گردد.

مثلا نوزاد شیرخواره چه بهره ای _ جز مرگ و نیستی _ از صرفِ شراب و کباب و شیرینی

خواهد برد و چه ادراکی از زندگانی در کاخها دارد. خلاصه پرحرفی نکنیم اول باید استعداد و

قابلیّت خود را پرورش داده شرایطِ رسیدن به هدف را معیّا کرد. و در بیت ۵۳ مولانا سخن

معرِّف را ادامه می دهد که:« پادشاها ! این جوان تا کنون منتظر کسب استعدادی بود تا به

حضورتان برسد. متاسفانه آن قابلیّت را بدست نیاورد؛ اما چنان در شوق شما می سوخت

که نایخته و نارس وارد درگاهِ پادشاهی شد.»

(تأویل انفسی این دقیقه)

نفسی که در هجرانِ عشق مجازیش می سوزد اینک سرزده و دست از جان شسته؛ عقل

از دست داده و بی باک درحضور حضرت عشق به انتظار معجزهٔ وصال دلدار آمده ست.

ادامه دارد

زیر نویس:

۶ : این نگاهِ اجمالی ساده ترین توضیحِ مقولهٔ فیض از دیدگاه ابن عربی ست.

نک؛ جهانگیری؛ محسن _ ابن عربی؛ ص۳۷۴ به بعد.و نیز بخش ضمیمه اینجا

دیدار معنوی مثنوی  _ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (۵۱)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (۵۱)

اکنون شاهزادهٔ بزرگین به زانوی ادب در برابر پادشاه چین نشسته است و معرّفان به بیان

احوال وی پرداخته اند.(از بیت ۴۴۰۷ به بعد)

پس معرِّف پیشِ شاهِ مُنتَجَب*

در بیانِ حالِ او بگشود لب ۲۳

گفت:« شاها! صیدِ احسانِ توَست

پادشاهی کن؛ که بی بیرون شوَست* ۲۴

دست در فِتراکِ* این دولت زده ست

بر سرِ سرمستِ او بر مال دست» ۲۵

گفت شه: « هر منصبی و مُلکَتی

کِالتماسش هست؛ یابد این فَتی* ۲۶

بیست چندان مُلک؛ _کو شد زآن بری_؛

بخشمش اینجا و؛ ما خود بر سَری*» ۲۷

گفت: « تا شاهی ت در وی عشق کاشت

جز هوای* تو هوایی کَی گذاشت؟ ۲۸

بندگیِّ تو چنان در خورد شد

که شهی اندر دلِ او سرد شد ۲۹

شاهی و شهزادگی در باخته ست

از پیِ تو در غریبی ساخته ست ۳۰

صوفی ست؛ انداخت خرقهٔ وجد* در

کی رود او بر سرِ خرقه دگر» ۳۱

(تفسیراجمالی ابیات)

*مُنتَجَب؛ برگوار و نجیب *بیرون شو؛ راه نجات *فِتراک؛ ترک بند؛تسمه ای که

برای حمل شکار برانتهای زین بسته؛ کمند را از آن آویزان می کردند. معمولا

برای حمل بی درد سرشکار؛ابتدا آن را با کمندصیدکرده سر دیگر کمند را به

فتراک می بستند تاحیوان به پای خودفاصلهٔ شکارگاه و مسلخ را طی کند. این

تصویر؛مشابهتی دارد با تصوّر شکارِ عاشق توسط کمندِ نگاه معشوق؛تا با پای

جان خویش به قتلگاهِ عشق برود؛ چنانکه خواجهٔ شیراز هم سروده است:

به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن

که آفت هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد

*فتی؛ جوان؛ جوانمرد *بر سری؛ علاوه بر آن *هوا؛ میل شدید *خرقه؛ پوشش

صوفیه است که از پیش باز باشد. خرقه انداختن؛ کنایه از وجدی که بی اختیار

سالک؛ در میانهٔ سماع به وی دست داده؛ خرقهٔ خود را جانب سماع زن یا پیر و

یا مصاحبی بیاندازد. چنین رسم است که آن خرقه را تکه تکه کرده تبرکاً میانِ

حاضران مجلس قسمت می کنند و عزیزش می دارند.

معرفی کننده؛ رو به شاه بزرگوار لب به سخن گشود که:« این شهزاده شکار بخشندگی

توشده ومهرت را به دل گرفته است.پادشاهی کن و نظر لطف بر او بینداز که هیچ گونه

راه نجاتی ندارد . در کمند احسانت در آمده و دست نیاز به فتراک این سعادت دراز کرده

است. سرمستِ بندگی توست ؛ دست نوازشی بر سر او بکش { که غمِ فراق دارد.}»

پادشاه گفت:« این جوان هر منصب و مقامی را که التماس دارد؛ نزد ما پیدا خواهد کرد و

بیست برابر آن سرزمین هایی را که از دست داد تا به ما رسید؛ به وی داده خواهد شد و

حتی بیش از این مقدار هم ارزانیش می داریم» { که به پای صدق و ارادت آمده ست.}

معرِّف گفت:« از وقتی که آوازهٔ پادشاهیت تخم ِ عشق در دل وی کاشت؛{ آن عَشَقه ای

که رویید چنان بالنده گشته و درختِ وجودِ وی را فروگرفته} که جز میل به بندگی تو هیچ

میل و محبت دیگری را در او باقی نگذاشته است. [ توضیح آنکه در عشق افلاطونی؛ مهر

شاگرد به استاد یا مرید به مراد هم یکی از انواع عشق های معنوی بشمار می رود.] بندگی

درگاه تو چنان برازندهٔ وجود وی گشت که دیگر هوای پادشاهیِ مملکت پدر در وی نیست .

گویی همچون درویشِ صوفی مسلکی از شدت وجد در سماع خرقه در انداخته است .دیگر

محال است آن خرقه را طلب کند. {یعنی هرگز از این آوارگی و بینوایی سرخورده نیست }

پس از آن مولانا باز هم از نقل حکایت بیرون آمده توضیحی می افزاید:

میل سوی خرقهٔ داده و نَدَم*

آنچنان باشد که من مغبون* شدم ۳۲

باز ده آن خرقه این سو ؛ای قرین* !

که نمی ارزید آن؛ یعنی بدین ۳۳

دور از عاشق که این فکر آیدش

ور بیاید؛ خاک بر سر بایدش ۳۴

عشق ارزد صد چو خرقهٔ کالبد*

که حیاتی دارد و حسّ و خرد ۳۵

خاصه خرقهٔ مُلکِ دنیا که ابتر*ست

پنج دانگِ* مستی اش دردِ سر است ۳۶

مُلکِ دنیا تن پرستان را حلال

ما غلامِ مُلکِ عشقِ بی زوال ۳۷

(تفسیر اجمالی ابیات)

*نَدَم؛پشیمانی *مغبون؛ فریب خورده و زیانکار در دادو ستد *قرین؛ مصاحب

*خرقهٔ کالبد؛نوعی اضافهٔ تشبیهی ست یعنی بدنی که چون خرقه؛ روح را

می پوشاند.*ابتر؛عقیم؛ بی ثمر.*پنج دانگ؛ثلث و یا نیمِ بیشترِ هرچیزی.

تمایل به خرقهٔ بر اثر وجد افکنده و پشیمانی از آن کار؛ یعنی فریبِ این حال را خوردم

و آنطور هم که می نماید دگرگون نیستم؛ پس ای هم صحبت خرقه ام را باز گردان که

درویش بی خرقه از دیگران ممتاز نیست و نزد عامه احترام ندارد.{ در آن عصر؛ روز

بازارِ خانقاه نشینی و خرقه پوشی بود.} خاک بر سر مدعیان عاشق نما که در بندِ لباس

و احترام مردمند. بخصوص که در عشق باید خرقهٔ جان یعنی جسم را که حس و عقلی

دارد در انداخت و سرباخت. در این راه باید لباس دنیا دوستی و شهوت پرستی را هم بر

باد فراموشی داد که نیمی بیشتر از مستی های دنیوی بی نتیجه و حرمان زاست. ثروت

و قدرت دنیوی بماند برای دنیا پرستان که ما عاشقان راستین بندهٔ عشقِ جاودانیم...

(ادامه دارد )