دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (28)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (28)

(عنوان دهم )

حکایت اِمرَءُ القَیس که پادشاه عرب بود و به صورت،عظیم با جمال بود؛ یوسف ِ وقت ِخود

بود و زنان عرب چون زلیخا مَرَدۀ* او و او شاعر طبع (بود و از شعر اوست)*:"قِفا نَبِک من

ذکری حبیبٌ و مَنزل". چون همۀ زنان او را به جان می جُستند؛ای عجب غزل او و نالۀ او

بهرچه بود؟ مگر*دانست که اینها همه تِمثالِ صورتی اندکه بر تخته های خاک نقش کرده

اند، عاقبت این اِمرَؤالقَیس را حالی پیدا شدکه نیم شب از مُلک و فرزند گریخت و خود را

در دلقی پنهان کردو از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت؛ درطلب آن کس که از اقلیم مُنَزّه ست

یَختَصُّ بِرَحمَتِه مَن یَشاءُ اِلی آخِرِهِ*

(تفسیر اجمالی عنوان)

*مَرَده؛ جمع مارِد یعنی سرکش. "فارسی زبانان گاهی این جمع را بر مُرید بندند چون

قصدِ طعنی کنند"(نک، فرهنگ دهخدا) ــ*این عبارت از نسخۀ خطی سال 756 افزوده

شده است (1) ــ* مصراعی ست از قصیدۀ لامیه. بنا بر گزارش استاد همایی تمامی

بیت چنین ترجمه می شود:" ای یاران درنگ کنید تا بر یار و دیار بگرییم؛آن دیارکه از آن

سوی ریگزار در میان "دخول"و "حومل" افتاده است" (2) ــ*مگر،دراینحا؛ حتما

داستان اِمرَؤالقیس که شاه عرب و بسیار زیبا بود و یوسف ِ ثانی؛ چنانکه زنان عرب زلیخاوار عاشق و

مریدش بودند و او نیز شاعرطبع و مجلس آرا. بنابراین چه چیز وی را به ناله و سرودن غزلهای درد آلود

بر انگیخت؟ یقینا می دانست زیبا رویان، تنها نقشی بی جان بر الواحی از خاکند که دستی از جهانی

دیگر بر آورده است. [ یاد آور تندیس دختر پادشاه چین در دژ هوش ربا ] عاقبت چنان شد که شبانه از

سلطنت و خاندان و زن و فرزند گریخت و در لباس فقر، اقلیم ها را به دنبال آن بی جا و مکان (خداوند)

زیر پا نهاد ؛ که " خدا هر که را خواهد به رحمت خود مخصوص گرداند"( بخشی از آیه 105 سورۀ بقره.)

"امرؤالقیس ابو الحارث حندج بن کندی ///معروف ترین شاعر عهد جاهلی عرب است که حدود یک قرن

صد ساله پیش از اسلام می زیست و تاریخ وفات او را حدود 530 ــ 540 میلادی نوشته اند. پدرانش از

اشراف عرب بودند و او خود مردی شاعر پیشه و اهل عشرت و کامرانی بود//// تا پدرش بدست طایفۀ

بنی اسد به قتل رسید و او به خونخواهی پدر برخاست//// و به قیصر روم پناه آورد./// قیصر او را گرامی

داشت و وعدۀ مساعدت داد ولیکن پیش از آن که کارها بر وفق مرام و منظور او پایان یابد اجلش به پایان

رسید و در بلدۀ "آنقره " وفات یافت ./// اما سرگذشتی که مولوی دربارۀ عاقبت کار وی و ترک جاه و مال

و دلق پوشی وی مانند ابراهیم ادهم در اینجا آورده،داستانی تازه است که در روایات تاریخی سابقه ای

ندارد واللهُ اعلم ." (3) اصولا بیشترین حکایات مثنوی آمیزه ای ست از وقایع تاریخی و ذهن داستان ساز

مولانا تا معانی عارفانه آنطور که منظوراوست از دل حکایات سر بیرون کند. البته در مورد این حکایت نظر

نیکلسن چنین است که اصل موضوع ؛ ساختۀ خیال مولانا نیست :"می توان با احتمال پذیرفت که مولوی

این حکایت را از خود نساخته است؛/// و پیوند آن با حکایت ابراهیم بن ادهم روشن است اما نمی توانم

نشان آن را در هیچ یک از منابع ادبی بیابم."(4) چنین احتمالی به حقیقت نزدیک تر است، زیرا مرگ این

شاعر زمان جاهلی در آنقره یا همان آنکارای امروزی رخ داد و مولانا شاید به حکایات مردم گوش داشته

که آن را شاخ و برگی شاعرانه داد . از بیت 3986 به بعد :

اِمرَءُ القیس از مَمالِک خشک لب*

هم کشیدش عشق از خِطۀ عرب 1

تا بیامد خشت می زد در تَبوک*

با مَلِک گفتند شاهی از ملوک، 2

اِمرَءُالقیس آمده ست اینجا به کَد*

در شکار ِ عشق، خشتی می زند 3

آن مَلِک برخاست، شب شد پیش ِ او

گفت او را : ای مَلیک* ِخوب رو! 4

یوسف ِ وقتی، دو مُلکت* شد کمال*

مر تو را رام، از بِلاد و از جمال 5

گشته مردان بندگان از تیغ ِ تو

وآن زنان مِلک ِ مه ِ بی میغ ِ تو 6

پیش ِ ما باشی تو، بخت ِ ما بوَد

جان ِ ما از وصل ِ تو، صد جان شود 7

هم من و هم مُلک ِ من مملوک ِ* تو

ای به همّت مُلک ها متروک* ِ تو 8

فلسفه گفتش* بسیّ و ، او خموش

ناگهان وا کرد از سِرّ ، روی پوش 9

تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد

همچو خود در حال*، سرگردانش کرد 10

دست او بگرفت و با او یار شد

او هم از تخت و کمر بیزار شد 11

تا بِلاد ِ دور رفتند این دو شه

عشق؛یک کَرّت* نکردست این گنه 12

بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر

او به هر کشتی بوَد مَنُّ الاَخیر* 13

(تفسیر اجمالی ابیات)

ابیات 1تا 3:* خشک لب؛گرسنه و تشنه؛ دراینجا صفت کسی که راه ریاضت پیش گرفته

و از دنیا روگردانده ست.*تَبوک؛شهری نزدیک شام.ـ*کَد؛مخفّف ِ کَدّ. معانی متفاوتی در

متون کهن دارد: شانۀ سر؛ کوشش؛ کاوش؛ گدایی؛ واینجا طلب ِروزی ِ الهی یعنی رِزق.

عشق؛ اِمرَءُالقَیس را نیز از بلاد عرب انتخاب کرد و برکشید،تا این که ریاضت گونه به تبوک آمده؛آجرزنی

می کرد. به فرمانروای آن دیار گفتند که شاهی از اشراف برای شکار عشق؛اینجا به گدایی آن از خدا

آمده است و برای اینکار خشت زنی می کند. [ یعنی می داند که عشق الهی نصیب پادشاهان راحت

طلب نمی گردد. بنا براین بطور ناشناس کسبی پر زحمت انتخاب کرده است تا شهرتی نداشته باشد]

تفسیر های دیگری هم از این بیت کرده اند که بعید می نماید منظور مولانا باشد. از جمله آنکه عشق،

وی را شکار کرده و در تبوک به خشت زنی واداشته است.به هر حال دایرۀ تأویلات گسترده است.(5)

ابیات 4الی 8:*مَلیک؛ شاه ِ شاهان ـ *مُلکت؛ سلطنت ـ*کمال؛تمام ـ*مِلک؛ به تصرُّف

در آمده،بنده ـ*مملوک؛بندۀ زرخرید،بندۀ سپید رو؛ مقابل عَبد یعنی بندۀ سیاه رو( نک؛

فرهنگ دهخدا) ـ*مَتروک؛ ترک شده، اینجا نهایتا بدست ِ کسی رسیده.

آن شاه همان شبانه نزد امرءُ القیس رفت و گفت ای پادشاه زیبا ! یوسف زمانی که هر دو سلطنت در

گشایش سرزمین ها و زیبایی به تمامی از آن توست. مردان مغلوب شمشیر تو و زنان در تصرف آن ماه

رویت که بدون نقاب ابر می درخشد شده اند.[یعنی هم فرّ ِ شاهی داری و هم زیبایی خدایی؛دیگر تو

از سعادت چه کم داشتی که اینجا خود را به سختی انداخته ای؟ با وجود این،] اگر اینجا پیش ما بمانی

باعث نیک بختی ما خواهی شد چرا که جان من از دولت مصاحبت با جان تو به صد جان مبدل می شود.

[ شاه اظهار مریدی کرده او را مراد خود خوانده است ] من و سرزمینم بندۀ تو هستیم ای کسی که با

چنین کوشش و ارادۀ والایی (به اذن حق) صاحب سرزمین ها گشته ای !

ابیات 9 تا 13:*فلسفه گفتن؛ سخنان حکمت آلوده برای قانع ساختن کسی بیان داشتن.

*درحال؛بی مُعطّلی ـ*کَرّت؛مرتبه؛ بار ــ*مَنُّ الاَخیر؛در قدیم واحد وزن مثقال بود؛حدود پنج

گرم.من،ششصد مثقال بود حدود سه کیلوگرم. اعراب نون آن را مشدّد بیان می کنند. [از

فرهنگ دهخدا] به آخرین بارِ افزوده بر کشتی سنگین که باعث ِغرق آن می شود گویند.

شاه به وی بسیاری سخنان حکمت آلوده گفت [و کوشش می کرد همدلی و محبت او را نسبت به خود

بر انگیزد] ولی اِمرَءُالقیس همچنان خاموش بود؛تا این که ناگهان پرده از راز برداشت. هیچ معلوم نیست

که از عشق و درد آن چه گفت که شاه را نیز مانند خویش در جا آشفته حال و متحیر ساخته از سلطنت

بیزار کرد و همراه یکدیگر تا سرزمینهای دور سفر کردند. آری عشق یک بار این گناه را مرتکب نشد،[بلکه

بوده اند شاهان دیگری چون بودا و ابراهیم ادهم که در پی عشق و حقیقت،شوکت سلطنت را رهاکردند.

منظور از گنه در این بیت عمل خلاف انجام دادن نیست بلکه نمودن عامل اصلی و علت العلل فتنه است.

عشق برای کاملان راه همچون عسل شیرین است و هیچ از سختی هایش نمی نالند و برای نو سالکان

هم نقش شیر برای شیرخواران را دارد .جسم و جانشان را می پروراند تا رشد کنند. مولانا در این ابیات،

حکایت خود و شمس تبریزی را بیان می کند که جایی سروده ست:

خوش تر آن باشد که سرّ ِ دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

به هر صورت مولانا نه در این ابیات و نه در هیچ جای دیگر ازمثنوی معنوی یا دیوان کبیر آشکارا و بدون

واسطه راز اتّصال عارف کامل به خداوند را بر زبان نیاورده، تنها به بیان سمبولیک و نمودن راه آن بسنده

کرده است تا هر کس متناسب با همت و استعداد خویش و قضای الهی آن را ببیند. تنها توشۀ این راه

عشق ست که باید به پای صدق در نوردد. و دیگر تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل .این حکایت

مولانا ترجمان سخن شمس تبریزی ست که درجایی از مقالات آورده است:" مقصود از وجود عالم ملاقات

دو دوست بوَد که روی در هم نهند،جهت خدا دور از هوا" (6)

و نیز شباهت منظور هر دو بزرگوار به سخن افلاطون در باب عشق قابل تامل است . (7)

ادامه دارد

زیر نویس:

1: همایی؛ جلال الدّین ـ تفسیر مثنوی مولوی ـ ص93

2 : همان

3 : همان به اختصار

4 : نیکلسون ــ شرح مثنوی مولوی ـ ج6؛ ص2243

5 : برای مثال نک شرح جامع مثنوی ـ کریم زمانی ـ ج6؛ ص 1031

6 : مقالات شمس ؛ ج2 ص30

7: نک، رسالۀ ضیافت افلاطون ، به ترجمه محمد علی فروغی صص121 الی 127

دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (27)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (27)

سپس مولانا از زبان شاه، صفت بخشندگی جوانمردان را باز گو می کند: از بیت 3969 به بعد:

"پادشاهم، کار من عدل است و داد

زآن خورم که یار را جودم بداد 57

آنچه آن را من ننوشم همچو نوش*

کَی دهم در خورد ِ یار و خویش و توش*58

زآن خورانم من غلامان را که من

می خورم بر خوان ِ خاص ِ خویشتن 59

ز آن خورانم بندگان را از طعام

که خورم من خود، ز پخته یا که خام 60

من چو پوشم از خز* و اطلس* لَباس

زآن بپوشانم حشَم* را ، نه پَلاس * 61

شرم دارم از نبیِّ ذوفُنون*

اَلبِسوهُم گفت، مِمّا تَلبَسون 62

مصطفی کرد این وصیّت با بَنون:

" اَطعِموا الاَذنابَ مِمّا تَأکُلون" 63

(تفسیر اجمالی ابیات)

*نوش؛شربت ــ *توش؛مخفف تو اَش [ در زمان مولانا ضمیر دوم شخص مفرد،غالبا بر وزن

بو بر زبان مردم جاری می شد.ــ*خز؛ پوست حیوانی ست به همین نام.ــ *اطلس،پرنیان

*پلاس؛ حامۀ پشمین و خشن که مردم فقیرمی پوشیدند.

شاه در ادامه سخنانش می گوید : کار من رعایت انصاف و بخشندگی بر زیردستان است.آنچه را خود

مانند شربت خوشگوار ننوشم، هرگز به دوستان و خویشان و دیگران،ــ از آنجمله به تو که بیگانه ای ــ

نخواهم خوراند. بله از غذایی که خود بر سفرۀ پادشاهی خویش می خورم و از لباس لطیفی که خود

بر تن می کنم به غلامانم می خورانم و می پوشانم . در بیت 60 می گوید هر غذایی را چه پخته چه

خام که خود می خورم به خدمتکارانم می خورانم؛که اشاره ای هم به شراب پخته یا خام کرده ست.

[توضیح آنکه نوشیدن شراب خام چون مستی آور است در شرع اسلام حرام ست اما شراب پخته که

آن را "مثلث" یا "سِیِکی" می نامند، و از جوشانیدن شراب تا وقتی که دو سوم حجم اولیه را از دست

دهد بدست می آید، و خواص دارویی دارد، در بعضی از مکاتب سنی مباح است. برای مثال مولانا در

غزلی قلندرانه با مطلع "من سر نخورم که سر گران ست" به ساقی بی وفای مجلس می گوید:

دستار مرا گرو نهادی/ یک کوزه مثلّثم ندادی

انصاف بده عَوان نژادی/ ما را کم نیست هیچ شادی..

ولی در عمل،پادشاهان و مردم عادی که در سلک روحانیون نبودند از هر دو نوع شراب می نوشیدند. ]

ابیات 61 و 62 : [ اگر غیر از این رفتار کنم] از روی پیامبر ِصاحب فضیلتمان خجالت خواهم کشید که او

می فرمود:" ایشان را از آنچه خود می پوشید بپوشانید." آن برگزیده به پسران خود؛[یعنی به امت خود]

سفارش می کرد:"از آنچه خود می خورید بخورانید!". منظور،خبری ست با این مضمون: " بردگان خود را

مواظبت کنید! و از آنچه می خورید به آنان بخورانید و از آنچه می پوشید آنان را بپوشانید." (8)

پس از آن ذهن مولانا متوجه گفتار شاهزادۀ بزرگین که برادران را به برانگیختن شادی تشویق می کرد

شده، و از قول وی به خویشتن ِ خویش می گوید:

دیگران را بس به طبع آورده ای

در صبوری چُست و راغب کرده ای 64

هم به طبع آور به مردی خویش را

پیشوا کن عقل ِ صبر اندیش را 65

چون قلاووزیّ ِ* صبرت پَر شود

جان به اوج ِعرش و کرسی* بَر شود 66

مصطفی بین که چو صبرش شد بُراق*

بر کشانیدش به بالای طِباق*67

(تفسیر اجمالی ابیات)

*قلاووزی، رهبری ــ *عرش و کرسی؛ هر دو به معنی تخت و سریر است و منظور جهان

مادی ست با همۀ فراز و فرودهایش.اما عرش، بالاترین است. مراد از کرسی چهار پایه یا

هر گونه تخت مانند ِ بالاتر از سطح زمین است و گاهی مراد از آن علم و سلطنت و قدرت

است. ــ*بُراق؛ نام اسب پیامبر هنگام معراج ـــ *طِباق،جمع مکسّر طَبَق . منظور طبقات

هفتگانۀ آسمان؛ مطابق با معیار علم نجوم قدماست .

تو که بارها نشاط درون دیگران را شکوفا کرده، راه صبوری را نشان داده ای تا در رسیدن به مقصود، چابک

و راغب شده اند،خود را نیز با همتی مردانه به پیشوایی عقل به صبر وا دار ! وقتی صبر رهبرت شود، جان

تو با پر و بال صبر از کرسی افلاک عبور کرده به عرش اعلی می رسد. محمد برگزیده را بنگر،که صبر، براق

وی شده تا فراز هفت فلکش رسانید. [ و به درگاه الهی مشرّف شد]

در تاویل انفسی می توان تصور کرد، نفس انسانی و یا "خود" آدمی بر خویش نهیب می زند که به هنگام

رویارویی با سختی های راه عشق، عقل را پیشوا ساخته صبر پیشه کند و طاقت بیاورد تا هنگام وصلت

معشوق فرا رسد. باید از کار و کردار پیامبر آموخت که صبر و پایداری، بُراق ِ وی شد و به معراج رفت و به

معشوق الهی رسید. [ و شاید مولانا نظری هم به تمثیل معروف افلاطون دارد که نفس را چون ارابه رانی

با دو اسب سپید و سیاه به تصور می کشد. چنانچه ارابه ران، سرکشی اسب سیاه را با شلاق پارسایی

و خرد رام کندو دهانه اش را بکشد،اسب سپید بال در آورده هر سه را به صعود بر آسمان ها می کشاند.]

(عنوان نهم)

روان گشتن شاهزادگان بعد از تمام بحث و ماجرا، به جانب ولایت چین،سوی معشوق و

مقصود، تا به قدر امکان به مفصود نزدیک تر باشند، اگر چه راه وصل مسدود است، به قدر ِ

امکان نزدیک تر شدن محمود است اِلی آخِرِه

صبر بگزیدند و صِدّیقین* شدند

بعد از آن سوی ِ بلاد ِ چین شدند 68

والدَین و مُلک را بگذاشتند

راه ِ معشوق ِ نهان برداشتند 69

همچو ابراهیم ِ ادهم از سریر*

عشقشان بی پا و سر کرد و فقیر 70

یا چو ابراهیم ِ مُرسَل بر خوشی

خویش را افکند اندر آتشی 71

یا چو اسماعیل ِ صبّار* ِ مجید*

پیش عشق و خنجرش حلقی کشید 72

(تفسیر اجمالی ابیات)

*صدیقین،جمع صِدّیق؛ بسیار راست گو ــ*سَریر،تخت ــ*صبّار،بسیار صبور(صیغۀ مبالغه)

آن شاهزادگان راه صبر و تحمل سختی ها را برگزیدند و راستی پیشه ساختند و رهسپار چین شدند.

[تمام دلبستگی ها را و از جمله] پدر و مادر و مملکت را رها کرده، طریق معشوق نهانی پیمودند.حالی

چون حال ابراهیم ادهم (ابراهیم ،پسر ِ ادهم که شاهزاده ای از بلخ بود و در جوانی اهل عیش و نوش

ناگاه گرفتار انقلابی روحانی گشت و بودا وار تخت پادشاهی را رها کرد و در زمرۀ صوفیه در آمد.) یافتند.

عشق، آنان را محتاج خویش و مشتاق معشوق گردانید . و یا مانند ابراهیم خلیل، سرخوشانه

قدم در آتش نهادند. یا همچون اسماعیل ِ بسیار صبور و بزرگوار،که خرخره اش را به تیغ پدرش

سپرد، گلوی خود را به دست عشق وانهاده راضی به مرگ شدند.

ادامه دارد

زیر نویس:

8 :نک؛جامعُ الصّغیر؛ ج1ــ ص32، به نقل از نثر و شرح مثنوی شریف ، گولپینارلی،ج6ــ ص 877،

دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا(26)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (26)

سپس مولانا با تذکری در بارۀ لزوم رفتار منصفانه و از روی محبت با همسران؛ حکایت شاه و فقیه را ادامه

می دهد. از بیت 3954 به بعد :

شوی و زن را گفته شد بهر مثال

که مکن ای شوی زن را بد گُسیل*42

آن شب ِ گِردک* نه یِنگا* دست ِ او

خوش امانت داد اندر دست تو؟43

کآنچه با او تو کنی ای معتمَد*

از بد و نیکی، خدا با تو کند 44

حاصل اینجا این فقیه از بیخودی

نه عفیفی ماندش و نه زاهدی 45

آن فقیه افتاد بر آن حور زاد

آتش ِ او اندر آن پنبه فتاد 46

جان به جان پیوست و قالب ها چَخید*

چون دو مرغ ِ سر بریده می تپید* 47

چه سِقایه*؟ چه مَلُک ؛ چه ارسلان ؟

چه حیا؟ چه دین؛ چه بیم و خوف ِ جان؟ 48

چشمشان افتاده اندر عَین و غین*

نه حَسَن پیداست اینجا؛نه حسین49

(تفسیر اجمالی ابیات)

*گسیل کردن،کسی را روانه کردن ــ*شبِ گردک؛شب زفاف ــ*ینگا؛ ینگه (واژۀ ترکی)که

مانندساقدوش برای داماد است؛ همراه عروس ــ*سِقایه؛ جام شراب و آب و نیز جای آب

خوردن ـ* چخیدن؛کوشیدن،دم زدن هنگام نزدیکی ـ*تپیدن؛ لرزیدن و اضطراب ــ *افتادن

چشم درعین وغین؛کنایه از کلاپیسه شدن چشم بر اثر لذت ــ *معتمد؛ مورد اعتماد.

ماجرای عشقبازی زن و شوهر مثالی ست تا بدانی که نباید زنت را ــ با رفتار بد ــ به جایی برسانی که

ناسازگاری کند. مگر نه این که در شب زفاف؛ ینگا دست او را بعنوان امانت خداوند در دستت نهاد [ و با

این عمل انگار به تو گفت] هر بد و خوبی که در حق او کنی خدا هم با تو خواهد کرد؟ پس امانتدار باش !

خلاصه آن فقیه چنان ازشدت شهوت بیخود شده بود که پاکدامنی و زهد را کنار نهاده و به جان آن پریزاد

افتاد و آتش او نیز در پنبۀ خود داری کنیزک گرفت و ارواحشان متصل به یکدیگر شده و تن هاشان در هم

پیچید و همچون دو مرغ سرکنده به هر سو می افتادند. دیگر چه دست به آبی [ در آن زمان رسم بوده که

خدمتکاری برای دادن آفتابه و آب بر دست افراد ریختن از مجمر،جایی نزدیک مستراح به خدمت بود.] چه

پادشاهی؟ چه شیری؟ چه جای دین و عفت و ترس جان؟ [هنگام غلبۀ شهوت همه این موانع هیچ اند]

چشم هاشان از شدت لذت کلاپیسه می رفت و دیگر حسن را از حسین تشخیص نمی دادند، یعنی دیگر

متوجه آمدن کسی هم نبودند، بس که آن لحظات، لذتناک می گذشت.

شد دراز و کو طریق ِ باز گشت

انتظار شاه هم از حد گذشت 50

شاه آمد تا ببیند واقعه

دید آنجا زلزلۀ القارعه* 51

آن فقیه از بیم بر جست و برفت،

سوی مجلس، جام را بربود تفت 52

شه چو دوزخ پُر شرار و پر تَکال*

تشنۀ خون ِ دو جفت ِ بد فِعال* 53

چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر

تلخ و خونی گشته ، همچون جام زهر 54

بانگ زد بر ساقی اش ـ "کای گرم دار!*

چه نشستی خیره، دِه! در طبعش آر! " 55

خنده آمد شاه را، گفت : "ای کیا*

آمدم با طبع، آن دختر تو را 56

(تفسیر اجمالی ابیات)

* القارعه؛کوبنده و زلزلۀ القارعه اشاره ای ست ظریف به سورۀ صدویکم قرآن؛ القارعه

*بد فِعال؛بدکار ــ *نکال؛ عقوبت ــ*گَرم دار،دوست و گُرم دار؛ غمخوار هر دو خوانش را

می توان در نظر داشت ــ *کیا، بزرگ و والا مقام.

[لازم به تذکرست از فضای اتفاقات این حکایت می توان دریافت که آن شاه احتمالا یکی از حکام ولایتی

بوده و کیا و بیا و حشمتی چون پادشاهان کشوری نداشته است که دیوان و دستگاه امنیتی وسیعی

داشته باشد؛ زیرا از درون مجلس بزم خویش هم عابران را می توانست دیدکه فقیه را به مجلس کشید

و هم به جای فرستادن خدمتکاران،خود شخصا به جست و جوی وی بر آمد. بنا بر این، تاکید جلال الدین

بر پادشاه خواندن وی، نشان دادن صاحبدلی اوست که شاه در عالم ِ جان بود و جوانمردی بخشنده.]

ماجرای رفتن فقیه به درازا کشید و شاه، خود به جست و جوی وی پرداخت و یکسر سوی آبریزگاه شد.

دید عجب زلزلۀ قیامتی از آن دو تن ِ تپنده بر پاست. فقیه از ترس بر جهید و فرار کرد و یک سر به مجلس

بزم در آمد و شتابان جامی بدست گرفت. شاه از خشم چون جهنم سوزان پر عذاب در پی وی روان شد.

وقتی که چشم فقیه به صورت پرخشم و زهرناک شاه افتاد رو به ساقی کرد و گفت ای دوست چرا بیکار

نشسته ای ؟ جامی بدستش ده تا به طبع آید. شاه از این طنز ظریف فقیه خنده اش گرفت گفت حالا به

طبع آمده و شاد گشتم ای بزرگوار! آن دختر تو را باشد.[ در اینجا تذکرنکته ای مهم لازمست؛ اینکه گاهی

روح بعضی ازحکایات مثنوی با عرف و عادت بشر امروزی همخوانی ندارد،دلیلی برای رد و طرد آنها و خرده

گیری بر مولانا نیست. رشد جامعه بشری در آن زمان در حدی متناسب با همان دوران بود. مثلا تا پیش از

الغاء برده داری چه در جهان اسلامی و چه در ممالک غیر مسلمان،کنیز و غلام، جزو ِ اموال صاحبان خود به

شمار می آمدند و ایشان را به چشم اشیاء می نگریستند. بنا بر این قابل خرید و فروش و تقدین نیز بودند.

تصاحب کنیز و غلام ِ کسی مانند دزدیدن اموال او بوده و مجازات داشت. امروزه اعتقاد به آن غیر قابل قبول

و مشمئز کننده است. و یادمان باشد از زمان تصویب منشورحقوق بشرو الغاء برده داری بیش از یک قرن

هم نمی گذرد. هنوز برده داری در شکل مدرن خود ـ کار اجباری ــ در بسیاری مناطق جهان از جمله چین

و آمریکا و جهان سوم متاسفانه برقرار است.]

ادامه دارد

دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (25)

دیدار معنوی مثنوی

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (25)

در نوشته های پیشین حکایت به آنجا رسیده بود که آن پادشاه ِ جوانمرد می خواست تا در بزم خویش

فقیه را با می انگوری یا بقول مولانا "می احمر" آشنا سازد .از بیت 3934 به بعد :

گفت شه با ساقی اش:" ای نیک پَی!

چه خموشی ؟ ده، به طبعش آر ؛ هَی!"22

ــ هست پنهان حاکمی بر هر خرد

هر که را خواهد، به فن از سر بَرَد*23

آفتاب ِ مشرق و تنویر* ِ او

چون اسیران بسته در زنجیر ِ او 24

چرخ را، چرخ اندر آرد در زَمَن*

چون بخواند در دِماغش، نیم فن 25

عقل، کو عقل ِ دگر را سُخره کرد*

مُهره زو دارد، وی است استاد ِ نردــ 26

(تفسیر اجمالی ابیات)

* از سر بردن کسی؛هوش و آگاهی وی را به اشتباه انداختن ــ*تنویر؛ روشن کردن؛ روشن

شدن ــ * در زَمَن؛ در زمان و فوری ــ*سُخره کردن، فرمانبردار ساختن .

شاه به ساقی گفت ای خوش قدم چرا خاموشی؟برخیز و فقیه را به میل و رغبت بیاور. در اینجا ذهن مولانا

پیش از بیان ادامه حکایت،تأمل ورزیده و متوجه گردش ازلی و ابدی جهان هستی می شود و می گوید این

که ظاهرا "خرد" حقایق را ادراک می کند،خیالی بیش نیست. در واقع امر،نیرویی خرد را می گرداند که هر

گاه اراده کند، فهم و ادراک ِ حاصله از خرد، طور دیگری خود را نشان خواهد داد.[دراینجا اشاره مولانا بسیار

دقیق است؛ یعنی ادراکات عقلانی خود آگاه، تحت تاثیر عوامل ناخودآگاه و از آن جمله مشیّت ِ پروردگارقرار

دارند. درفرمان خداست که هر لحظه چه ادراکی به ما برسد.لازم به یاد آوری ست که منظور از"خرد"؛ تنها

فهم عقلانی که وابسته به نتایج منطقی ِ اندیشیدن ست نمی باشد،افزون بر آن شامل بینش درونی فرد

هم می شود. خرد، آمیزه ای ست از عقل و بصیرت انسان] چنانکه خورشید و نور افشانی آن هم در دست

قدرت اوست. در واقع؛ آن آگاهی پنهانی هر زمان بخواهد به جادو گونه ای ؛ پروسۀ ادراک عقلانی از جهان

را دگرگون می سازد. و عمل گردش جهان هم بستگی به اراده اش دارد که می تواند با جادوی خود افلاک

را به گرداندن یکدیگر وادارد. حتی عقلی که عقل دیگر را رهبری می کند،آن قدرت را از پروردگار کسب کرده

است.بازیگر آن نرد، خداست که طاس افلاک را می بازد. [بنا بر نجوم کهن،زمین در مرکز هفت فلک ِ داخل

در یکدیگر قرار داشت که هرکدام درفرمان عقل و نفسی مخصوص به خود می چرخیدند.اما هر آسمان هم

تابع آسمان ِ بالایی و حاکم آسمان ِ زیرین خویش بود. مولانا فلسفۀ اشاعره را بیان می کند که در برابر نظر

حکما، گردش افلاک و انجم را نهایتا در ید قدرت خدا می دیدند،نه مستقل از وی] ..باری،آن ساقی مجلس:

چند سیلی بر سرش زد گفت :"گیر !"

در کشید از بیم ِ سیلی آن زَحیر* 27

مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ

در ندیمی و مَضاحک* رفت و لاغ* 28

شیر گیر* و خوش شد انگشتک بزد

سوی مَبرَز * رفت؛ تا میزَک* کند29

یک کنیزک بود در مبرز، چو ماه

سخت زیبا و ز قِرناقان* ِ شاه 30

چون بدید او را دهانش باز ماند

عقل رفت و تن، ستم پرداز ماند31

عمرها بوده عَزَب؛ مشتاق و مست

بر کنیزک در زمان در زد دو دست 32

بس طپید آن دختر و نعره فَراشت

بر نیامد با وی و، سودی نداشت 33

زن به دست ِ مرد در وقت ِ لِقا*

چون خمیر آمد به دست ِ نانبا 34

بِسرشَد؛ گاهی ش نرم و گه درشت

زو بر آرد چاق چاقی* زیر ِ مشت 35

گاه پهنَش وا کَشد بر تخته یی

در هَمَش آرد همی یک لخته یی 36

گاه در وی ریزد آب و گه نمک

از تنور و آتشش سازد مِحَک* 37

(تفسیر اجمالی ابیات)

ابیات26 تا 32: *زحیر؛ ناله و دردــ*مضاحک،جمع مضحکه؛سخنان خنده آور.ـ*لاغ؛شوخی

*شیر گیر؛ شجاع ــ*مَبرَز؛مستراح ــ*میزک؛ادرار ــ*قِرناق؛کنیز؛ لفظ ترکی ـ*عزَب؛مجرّد.

ساقی چند مشت بر سر فقیه کوبید. و او به اجبار و از ترس، شراب را سرکشید. شجاع و سرخوش شد

و به مزه پرانی و بشکن زدن پرداخت و در این میانه به دستشویی رفت. در آنجا چشمش به خدمتکاری

زیبا از کنیزکان شاه افتاد و دهانش از اعجاب بازمانده اسیر غریزۀ جنسی خودشد."عقل رفت و تن ستم

پرداز ماند" اشارۀ مولانا به یک نکتۀ دقیق روانشناسانه است؛ وقتی عقل بر اثر مستی زایل شود،تن با

تمامی نیروهای غریزی خویش،چون ستمگری بی و وجدان دست به هر کاری می زند تا لذتی تجربه کند.

[ چه جنایاتی که در وقت زایل شدن عقل، بر اثر خشم و مستی و شهوت و امثال آن اتفاق نمی افتد ]

ابیات 33تا 36:*لِقا؛آمیزش ــ *چاق چاق؛ از اصوات است؛صدای اصطکاک دو چیز به یکدگر.

*مِحَک؛ سنگ آزمایش زرگران .

در اینجا مولانا به بیان مطلبی کلی در بارۀ هم آغوشی زن و مرد پرداخته آن را با عمل نانوا برای پختن نان

مقایسه می کند و نتیجه می گیرد:

ــ این چنین پیچند مطلوب و طَلوب*

اندرین لِعبند مغلوب و غَلوب* 38

این لَعِب* تنها نه شو را با زن است

هر عشیق* و عاشقی را این فن است 39

از قدیم و حادث و عَین* و عَرَض

پیچشی چون ویس و رامین مفتَرَض*40

لیک لِعب ِ هر یکی رنگی دگر

پیچش هر یک ز فرهنگی دگر 41 ــ

*غَلوب،صیغۀ مبالغه؛بسیار غالب ــ* طَلوب؛صیغۀ مبالغه؛بسیار طالب ـ*لِعب؛ بازی *لَعِب

بازی؛بازی کردن ــ *عشیق؛معشوق ــ *عَین؛جوهرــ *مفتَرَض؛ واجب شده؛لازم

هر خواستنی و خواستگاری این گونه در هم می آمیزند و هر مغلوب و غالبی را همین گونه بازی ست .

چنین تعامل متقابلی نه تنها میان زن و شوهر ،بلکه درمورد هر معشوقی با عاشقش جریان دارد. فرقی

ندارد که آن جفت ِ غالب و مغلوب، قدیم و حادث باشند و یا عین و عَرَض . به هر حال امتزاج عشق آلودی

چون همآغوشی ویس و رامین میان آنان لازم است،[تا جهان هستی در تکاپو و زند و زا باشد]. منظور از

قدیم در تقابل با حادث، آنچه که از ازل تا ابد باقی ست؛ذات وصفات حق. و حادث آنچه که نبوده و پدید آید.

عین به معنی جوهر, ماهینی ست قائم به خویش مانند جسم ولی عَرَض ماهیتی ست که وجودش قائم

به جوهری ست که موضوع ِ اوست مانند رنگ و فرم ، در جسم. حاصل آنکه اساس هستی بر بازی عشق

است که بواسطۀ عاشق و معشوق پدید می آید و پیدا می شود؛ که از آن می توان بعنوان انواع "نکاح"نام

برد .اما باید افزود که :

لیک لِعب هر یکی رنگی دگر

پیچش هر یک ز فرهنگی* دگر

*فرهنگ در این بیت به مفهوم تعلیم و تربیتی ست که سرچشمه ای الهی و غیبی دارد.

ولی عشقبازی هر جفت بنا بر طریقی ست که از آموزشی مخصوص به آنان سرچشمه می گیرد. منظور

آنکه انواع کثرات هستی مطابق با آموزش خاصی که از حق آموخته اند به عشقبازی می پردازند،چنانکه

مثلا آمیزش زمین و آسمان دقیقا مثل آمیزش دو بدن نر و ماده بر اثر شهوت جنسی و اصطکاک پوست ها

نیست ولی حاصل آن همان زاد و ولدی ست که نظیر آن را در حیوانات و آدمیان می بینیم: از دفتر سوم:

حکمت حق در قضا و در قدر

کرده ما را عاشقان ِ همدگر

جمله اجزای جهان زآن حکم ِ پیش

جفت جفت و عاشقان ِ جفت ِ خویش

ادامه دارد