دیدار معنوی مثنوی ــ مقام جان ِ جانان (1)
دیدار معنوی مثنوی
مقام جانِ جانان
(بخش نخست)
مرا عهدی ست با شادی که شادی آن ِ من باشد
مرا قولی ست با جانان که جانان جان من باشد
پیش از پرداختن به این مقام که مرتبۀ معشوق گشتن عارف برای حضرت حق است، لازم است تعریفی
ازحال و مقام ارائه گردد و معنای "جان" روشن شود . "حال" عاطفه ای ست از جنس شادی یا غم که
بدون اختیار سالک بر دلش می گذرد و دوامی ندارد . "مقام " دائمی شدن "حال "در وجود اوست،که به
کوشش وی و عنایت خدا بستگی دارد. مفامات فراوانند و اغلب عارفان شناخته شده به تعدادی از آنان
اشاره کرده اند . مثلا عطار که "منطق الطیر"خود را "مقامات طیور" خوانده است، به هفت مقام ِ طلب ،
عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، و فقر می پردازد،که سالک را به فناء فی الله و بقاء بالله رسانده
وی را همنشین خدا می کند. همین مقام اعلی در اندیشۀ مولانا به مقام "جان ِ جانان" تعبیر می شود.
و اما"جان" چیست :" مراد، روح انسانی ست و کنایه از نَفَس ِ رحمانی ست" (1) مولانا جان انسانی را
پرتوی از ذات خدا می داند که پیش از آغاز خلقت هم وجود داشته است:
طوطیی کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون توست آن طوطی نهان
عکس ِ او را دیده تو ، بر این و آن
این طوطی روح از آگاهی محض آفریده شده است .در واقع همان سخن افلاطون است که علم و آگاهی
را تذکر و یاد آوری می دانست
جان نباشد جز "خبر" در آزمون [تجارب حسی، عقلانی، معنوی و شهودی]
هر که را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه ؟ زآن رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ِ ما، جان مَلَک
کو منزّه شد ز "حسّ ِ مشترک" [ ادراکات ناشی از حواس پنجگانه که در انسان و حیوان مشترک است]
وز مَلَک، جان ِ خداوندان ِ دل،
باشد افزون ، تو تحیّر را بِهِل!
زآن سبب آدم بوَد مسجودشان
جان ِ او ، افزون تر است از بودشان
می فرماید جان ، یعنی آگاهی عارفان برتر و فراتر از ذات فرشتگان است .چرا؟ شاید به دلیل تخصیص آدم
به فهم و درک "عشق" است که بقول خواجۀ شیراز : "فرشته عشق نداند که چیست، قصه مخوان ! "
جایی دیگر از مثنوی هم که مولانا انسان را بر آمده از خاک و برتر از افلاک می داند،و تاکید دارد :
بار دیگر از مَلَک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید ، آن شوم
باید همین لطیفۀ عشق باشد که در فهم فرشتگان نمی گنجد.
و اما واژۀ "جانان" در زبان عارفانه جمع ِ "جان" نیست . در واقع "جانان" اشاره به معشوق و معشوقه دارد
منظور "جانا" می باشد یعنی "ای جان ! " و نونی که در آخر آمده است،زیبایی طنین ِ خواندن معشوق را
می افزاید . [ نک، لغتنامۀ دهخدا] .در زبان صوفیه ، جان ِ جان ِ آدمی حضرت حق است که "جانان" نامیده
می شود . عارف کامل که به وصال حق رسیده است،گویی معشوق ِ اوست بنابراین "جان ِ جانان" است .
مولانا منظور از آفرینش هستی را آفرینش همین نوع از انسان کامل یا "جانِ جانان" می داند:
ای رهیده جان تو از ما و من !
ای لطیفۀ روح، اندر مرد و زن!
مرد و زن ، چون یک شود آن یک توی
چون که "یک" ها محو شد ، آنَک توی
این من و ما، بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد ِ خدمت باختی
تا من و تو ها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق ِ جانان شوند ...
بنابراین فتنۀ عشق و عاشقی زمینی و این همه هجران و سوز و گداز و لذت وصال یار و آن سردی
پس از کامگیری های فراوان و نرمی و سختی روزگاران را چشیدن و غم نان و نام خوردن و امثال آن
آدمیان را به آنجا می کشاند که گروهی درخویشتن خویش بکاوند و به جست و جوی نیک بختی در
باطن خود بپردازند. در اندیشۀ مولانا نهایت شناخت عارفانه به نوعی شناخت درونی و خودکفایی و
آرامشی بوداوار می انجامد؛ چرا که عارف خداوند را در خود تجربه کرده و به شهود در می یابد .
اینجاست که عشق و معرفت به هم رسیده در یکدیگر ادغام می شوند و آدمی به وحدت می رسد.
مولانا هر جای مثنوی و دیوان که از این مرحله سخن می گوید از شادی بی پایان یاد می کند :
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
ساعتی میزان آنی ، ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش*
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
***
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دل تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
اما چنین بهجت و شادکامی آسان بدست نمی آید. روندگان راه، همه آن شبان هم صحبت موسی
نیستند تا سعادت "مجذوبان ِ سالک" را داشته باشند و یک شبه ره صد ساله طی کرده به وصال
حق برسند، برقصند و شادی ورزند.سال ها بایست خون خورد و ره سپرد تا وقت خرمی برسد :
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت بر کنی
رقص و جولان بر سر ایوان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست ِ خود، دستی زنند
چون جهند از نفص ِ خود، رقصی کنند .
می فرماید جایی شادی بورز که خودپسندی و غرورت را بشکنی و پنبۀ حفظ نام و ناموس
را از زخم شهواتت برداری [تا زیر آفتابِ عشق التیام یابد و دیگر نیازی به پوشاندن نباشد ]
سخنی ست بسیار دقیق و روانشناسانه . بسیاری زهّاد، از ترس شیطان نفس است که
به نماز و نیاز پناه می برند تا فکر خود را از اشتغالات گناه آلود برهانند . همین وسواس در
عدم ارتکاب گناه، آنان را عذابی سخت می دهد. چون روزه دارارانی که گرسنگی را برای
پاداش اخروی تحمل می کنند. اینان اهل معامله اند نه معاشقه با حق. اینان گفتار و رفتار
را از حرام باز داشته اند ولی با وسوسۀ "پندار" چه می کنند؟ که بقول مولانا :
پوزبند ِ وسوسه عشق است و بس
ور نه کی وسواس را بسته ست کس؟
و تازه پس از همه این ها شرکی پنهان رخ می کند، که سالک راه ، فریفتۀ ریاضتهای خود
گردد و در مقام مقایسه با دیگران خود را بسی برتر ببیند و عنایت حق را طلبکار شود :
از دل و از دیده ات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود
و باز در پس همه این ها به دست و ارادۀ خود، دل از همۀ بستگی ها بریدن است، که
غیرت حق هیچ چیز جز خود را باقی و ساقی نمی خواهد. بدون عشق به پیری که بر درد
زخمها مرهمی گذارد، سلوک بسیار پر مخاطره و طولانی ست ، که بقول خواجۀ شیراز :
از هر طرف که رفتم ، جز وحشتم نیفزود
ای وای از این بیابان ، وین راه ِ بی نهایت
و دیگر تو خود حدیث مفصل بخوان ....
ادامه دارد
زیر نویس:
* میزان و موزون در زبان عرفان نظری
کنایه از مرید و مراد ؛ سالک و پیر می تواند باشد. چنانکه در بیتی آمده است
ای حریفان بابت موزون خود
من قدح ها می خورم از خون خود..
1 : سجادی،سیدجعفر، فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی، ص 283