دیدار معنوی مثنوی ــ سحوری
سحوری
مستی سلامت می کند پنهان پیامت می کند
آن کو دلش را برده ای جان هم غلامت می کند ...مولانا
می سوزم از نگا هت خوش می کشی به خویشم
باز آ که بی کنارت، حیران و دل پریشم
گاهی مرا بخوانی، گاهی ز خود برانی
مهر و عتاب هر دم ، آورده نوش ونیشم
آیینۀ محبت، صافی ست از صفایت
ای وای اگر به آهی ، تاری شود ز خویشم
***
نیمی ز شب فرو شد خوابم نبرده یک دم
خود صبح صادق است این، یا نورتوست پیشم
دشتی فراخ دامن، گسترده زیر پایم
پیراهن ِ علف را، نازان کشیده پیشم
پایت برهنه خواهد، کوبان ، سبک به شادی
تا بر کُند سرورش، شاخی ز قلب ریشم !
***
جامی رسان به مستی! دستی فرود ِ دستی
نوشیم بی گسستی ، عشق و وفاست کیشم
تا آفتاب ِ رویت روشن کند سحر را
سرشار ِ انتظارم، از جان ِ خویش بیشم
بینش به صبر شاید، ز این برزخش رهاید
کآمد نسیم ِ عطرت، در عین ِ گرگ و میشم
محمد بینش (م ــ زیبا روز )