شهود مثنوی معنوی ــ غریبستان غربت
تو را ز کنگرۀ عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست .... حافظ
رهرو به خواب دید، در غوغای سوداگران بازار مکاره ای غرق است .هر که در کار فروش
گران تر کالایش و خرید ارزان تر قماش دیگری ست . از هر سو فریاد فروشندگان برای
جلب مشتری بگوش می رسد . بازار در راستۀ مغازه داران برپاست و او هم چیزی در
کوله پشتیش نهاده اند که می گویند یک شیء آنتیک است . انگار از مغازه داری خریده
است . گرچه اهل خرید و فروش نیست اما بدش هم نمی آید خریداری از راه برسد .
صحنه عوض می شود و خود را درون مسجدی بزرگ با سقفی بلند و حیاطی دلگشا و
وسیع می بیند .شاید زیارتگاهی ست . هزاران زن و مرد آرام و با احترامی خاص از کنار
یکدیگر می گذرند. گویی منتظر آمدن سخنرانی هستند یا می خواهند اقامه نماز کنند .
اما قرار است بلیط بخت آزمایی هم در همان محل قرعه کشی شود . رهرو با پوزخندی
که از دانستن این تناقض دارد، همراه جمعیت در حرکت است. کسی از روبرو می آید و
در چشمانش زل می زند و می پرسد: " پوز خندت برای چیست؟" پاسخ می دهد :" آخر
اینجا که قمارخانه نیست !"رهگذر می گویدش :"خودت کوله پشتی را چرا آوزدی؟" دیگر
منتظر جواب نمی ماند و می گذرد . رهرو می اندیشد: " چه خوب که رفت وگرنه باید چه
می گفتم ؟" نگاهش را به سقف و گنبد ِ بلند ایستاده می دوزد و پنجره های بسته را
می کاود. چند پرستوی مضطرب برفراز سر مردم در پروازند و خود را به درو دیوار می زنند.
انگار می خواهند از آن مکان بیرون بروند. رهرو دربی بلند را که تا زیر گنبد قد کشیده ست
کمی باز نگه می دارد تا پرندگان بیرون بپرند . قرقاولی زیبا و خوش رنگ لحظه ای وی را
نگریسته و بیرون می زند. ــ شاید روان مادر مرحومه اش بوده که سال ها پیش تر دعوت
رب را لبیک گفته و به دیار ابدی شتافته بود . ــ صدای مهربانش را می شنود :
"پسرم اگر می خواهی نزد ما بیایی بارت را به صاحبش بازگردان ! "
باز هم صحنه عوض می شود و خود را در همان بازار مکاره می بیند اما همه رفته اند و
راستۀ مغازه داران خلوت و خالی ست . آن مرد صاحب مغازه هم دارد تعطیل می کند .
کوله پشتی رهرو آنقدر سنگین شده که به سختی قدم بر می دارد . صاحب مغازه با
مردی دیگر گرم صحبتند و در پیاده رو قدم می زنند و فریاد رهرو را نمی شنوند . وی با
صدای بلند مرتب وی را می خواند که مکث کند . هرچه تلاش می کند نمی تواند به
آنان برسد . فقط فریاد می کشد :" آقا بیا جنست را بگیر ! ، هی ! های ! هو !".....
با همین فریادها از خواب می پرد و جرعه ای آب می نوشد، تا آرام بگیرد . حس غریبی
دارد . حالی میان مرگ و زندگی شاید . لبۀ تخت می نشیند و رویایش را بارها و بارها
پیش چشمانش مرور می کند . چراغ مطالعه را روشن می کند تا مثل همیشه فالی
از دیوان کبیر بگیرد . فال که نه، اما عمری ست که در غربت ِ غرب، هر وقت دلش از
اندوه یا شادی لبریز می شود، لب ریخته ها را در غزل های مولانا روان می کند.
غزلی آمد که تاویل خوابش بود :
جانا به غریبستان چندین به چه می مانی
باز آ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی
گر نامه نمی خوانی ، خود نامه تو را خواند
ور راه نمی دانی ، در پنجۀ ره دانی
باز آ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگدلان منشین ! تو گوهر این کانی