دیدار مثنوی ــ یک جرعه می
یک جرعه می
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد ..... حافظ
آه از این پیر خوش بر آوردی
تا تن از پیرهن در آوردی
به گدایی نظاره گر مهتاب
سیم ِ تن دادی و زر آوردی
موج بر موج می شدی چو اثیر
آذرخشی به پیکر آوردی
در تپش بود و تاب دل به نسیم
برق در شاخۀ تر آوردی
خود سراپا بسوختم سودا
تا به نا زی م در بر آوردی
آتش افکنده ای به هستی ما
ز آن شراری که دیگر اوردی
رفتم از دست مست و حیرانت
به یکی بوسه ات بر آوردی
مرغ جان را که می دوید به خاک
به دمی ، تیز در پر آوردی
بینش اکنون به خواب می بیند
آن هوایی که در سر آوردی
محمد بینش (م ــ زیبا روز)
زمستان 94