یغما 

 

آن نگاه ره زنت دل را به غوغا می کشد

گو کشد هر جا که خواهد وه چه زیبا می کشد

گاه سوی چشمه سار ِ نو بهارانم برد

گاه در سوزان سراب ِ هرم صحرا می کشد

باز بالای بلندت می خرامد در نسیم

تا کدامین جان ِ عاشق را به اغوا می کشد

عطر آغوشت چنان سرشارم از مستی کند

کاین دل ِ بی دست و پا را سوی دریا می کشد

جان تو بادا و جانش ، او چه می داند شنا

غرقه اش کن گر دمی کامی به پروا می کشد

خونبهایش را ز هستیّ ِ خرابم می دهم

کاین چنین در دوریت آهی ز سودا می کشد

لرزش ِ دست است و دل در آبشار ِ لذتی

کز نفس هایت مرا از من به یغما می کشد

تا ابد خواهم به تاراجت شدن کز دست ِ غیر

اینچنین ما را ز غیرت، مست و رسوا می کشد

غمزۀ دردانه ات هنگام خشم ومهر و ناز

دیدۀ بینش در آشوب ِ تمنا می کشد

 

                                          محمد بینش (م ــ زیبا روز )