شهود مثنوی معنوی  ــ فرجام شمس تبریز (5)

فرجام شمس تبریز (5)

غیبت یا قتل؟

پس از بازگشت شمس، دیری نپایید که باز هم زمزمه های مخالفت ازهرسویی

برخاست . رفتار وی برای بسیاری از یاران مولانا عجیب و تا حدی هراس انگیز بود.

از آن گذشته با وجود وی مولانا به هیچ کس دیگری التفات نداشت و این برای یاران

قدیمی تر که از زمان پدر مولانا در آنجا بسر می بردند ، غیر قابل تحمل می نمود .

دررسالۀ سپهسالار و سروده های سلطان ولد نیز  اشاراتی به این اختلافات وجود دارد .

افلاکی افسانه ای در بارۀ کشته شدن شمس و همدستی علاء الدین با قاتلان می آورد

که در "ابتدا نامۀ " سلطان ولد و "رسالۀ سپهسالار"  هیچ اشاره ای به آن نیست . ولی از

پژوهشگران معاصر،گلپینارلی که آرامگاه مولانا در قونیه را کاویده است بدون دلیل علمی آن

را تایید می کند.. بعضی از مولوی شناسان  هم مانند پرفسور آنا ماری شیمل نظر وی را

پذیرفته اند .در این نوشتار برای دوری از درازی سخن، نخست به نقل "مناقب العارفین" که

محل رجوع افسانه گرایان است  ــ بسنده و تناقضات آن آشکار می گردد. پس از آن نظر

گلپینارلی را مورد بررسی قرار می دهیم :فلاکی از قول پسرمولانا آورده است که حضرت

شمس پیوسته از حق می طلبید که با یکی از اولیاء مستوراو همصحبتی داشته باشد .

خداوند الهام کرد :"در عوض بر آورده شدن حاجت، شکرانه چه می دهی؟شمس گفت

سرم را حاضرم در این راه فداکنم . پس آرزویش بر آورده شد و در برابر جانش را هدیه داد.

افلاکی موضوع را چنین ادامه می دهد: 

".....[شمس ] مگر شبی در بندگی مولانا نشسته بود در خلوت؛شخصی از بیرون

آهسته اشارت کردتا بیرون آید،فی الحال برخاست و بحضرت مولانا گفت به کشتنم

می خواهند، بعد از توقف بسیار، پدرم فرمود: الا لهُ الخلقُ و الامر ، مصلحت است،

و گویند هفت کس نا کس حسود عنود، دست یکدگر کرده بودند و ملحد وار درکمین

ایستاده، چون فرصت یافتند، کاردی راندند، و همچنین مولانا شمس الدین چنان نعره

بزدکه آن جماعت بیهوش گشتند و چون بخود آمدند، غیر از چند قطره خون هیچ ندیدند

و از آن روز تا غایت نشانی و اثری از آن سلطان معنی صورت نبست" (1)

احتیاج به هوش فراوانی نیست تا ناراستی این صحنه آشکار شود و دیگر پژوهندگان

بی غرض هم بارها در دروغ بودن آن قلم زده اند . از جمله آن که چنین موضوع مهمی

چطور در "ابتدانامه" ،که شاعرش همین سلطان ولد است آورده نشده . و یا چگونه

مولانای عاشق و بی قرار، وقتی شمس می گوید برای کشتنم می خواهند، او را رها

کرده و می گوید مصلحت است ؟ و..و...تازه بنا بر این روایت دیگر لازم نیست مقبره ای

هم از شمس در جوار آرامگاه مولانا وجود داشته باشد. البته گلپینارلی هم این افسانه

را نمی پذیرد اما افسانه دیگر را به نوعی باور کرده است تابه اعتقادش خللی وارد نیاید:

" همچنان بعضی اصحاب متفق اند، که چون مولانا شمس از آن جماعت که زخم خورد

ناپیداشد،بعضی روایت کردندکه در جنب مولانای بزرگ [سلطان العلما پدر مولانا] مدفون

است. و همچنان حضرت شیخ ما سلطان العارفین، "چلبی عارف" [ رهبرمولویه در زمان

افلاکی، که پسر سلطان ولد ونوه مولانا بود] ازحضرت والدۀ خود فاطمه خاتون روایت کرد

که چون حضرت مولانا شمس الدین بدرجۀ شهادت مشرّف گشته، آن دونان مغفل او را

در چاهی انداخته بودند، حضرت سلطان ولد شبی مولانا شمس الدین را در خواب دید

که من فلان جای خفته ام . نیمشب یاران محرم را جمع کرده و وجود مبارک او را بیرون

کردند و به گلاب و مشک و عبیر معطر گردانیدند و در مدرسۀ مولانا در پهلوی بانی آن

امیر بدرالین گهرتاش دفن کردند و این سری ست که هر کسی را بر این وقوفی نیست

رضوان الله علیهم اجمعین " (2)

گلپینارلی این روایت افسانه آلود را پذیرفته است و می نویسد با آقای محمد ئوندر مدیر

موزۀ مولانا به زیرزمینی که در زاویه ای بنام "مقام شمس" رفته و دیده اند که یک مقبره

بیشتر آنجا وجود ندارد. اوحدس می زند که همان یک مقبره از آن شمس تبریزی ست نه

از آن بدرالدین گهرتاش، بانی مدرسۀ مولانا. زیرا پیش از این کشف، چنین می پنداشتند

که جسد شمس را بر طبق افسانۀ افلاکی به نقل از فاطمه خاتون که عروس مولانا بوده

مخفیانه در کنار جسد گهرتاش دفن کرده اند . گلپینارلی می افزاید هیچ معلوم نیست

این گهرتاش را که 14 سال پس از شهادت شمس در خارج از قونیه کشته اند،در مدرسه

او دفن کرده باشند بنا براین آن مقبره متعلق به شمس تبریزی ست و تازه آن چاه را هم

که گفته اند جسد وی را پس از کارد زدن در آن انداخته بودند،در آن زاویه کشف شده که

از دوران سلاجقه باقی مانده است . (3)

دکتر محمدامین ریاحی پژوهشگر تاریخ، در همین باره می نویسد:

در تابستان 1345 که آن شادروان در قونيه سرگرم تحقيق در نسخ خطي کتابخانه آرامگاه مولانا

بود و فهرست کتابخانه را براي چاپ آماده مي کرد،روزهاي خوشي با آن دانشمند وارسته فرشته

خوي گذرانيدم. يک روز از او خواستم که مرا به زيارت مقام شمس و ديدن آن چاه نويافته ببرد.

با ديدن بي ميلي او تردید خود را درباره روايات افلاکي، و بي اساس بودن وجود مزار شمس بيان

کردم و گفتم: «از نوشته شما هم برمي آيد که خود به آن هم اطمينان نداريد که شمس در قونيه

آرميده باشد.» با خنده شيرين معني دار عارفانه اي گفت: «چه کارداري؟ کارمندان جوان اينجا

حدسي زدند،من هم نخواستم دلشان را بشکنم. اين حدسها چيزي از مقام شمس نمي کاهد؛

اما بر جلال و شکوه آرامگاه مولانا مي افزايد!» (4)

گمان دکتر ریاحی پر بی راه نیست چراکه گلپینارلی در کتابش می افزاید:

"تلفیق دو روایت منقول در مناقب العارفین غیر ممکن نیست: شمس با مولانا در خلوت نشسته

بوده، به بیرونش می خوانند، دیگر کسی نمی بیندش . همانطور که محتمل است که قربانی

یک سوء قصد شده باشد، احتمال این هم هست که چون بار اول روانۀ دیار شام شده باشد.

همین احتمال است که مولانا را دو بار به شام کشانده است . اما از سوی دیگر سلطان ولد

واقع قضیه را شنیده، جسد را از چاه در آورده و به خاک سپرده است و مدتی واقعه را از مولانا

پنهان نگهداشته و به همین دلیل هم او را از مسافرت به شام باز نداشته است . مسلما آیه

ای که مولانا تلاوت کرده، نعره شمس، بیهوش شدن سوء قصد کنندگان و چند قطره خون ،

عناصر افسانه ای ست که تخیلات صوفیانه به این ماجرا افزوده است" (5)

اما باز هم مشکل عدم اشاره بازیگر نخست این نمایشنامه پلیسی در ابتدانامه اش برجاست

سلطان ولد که سال ها پس از مرگ مولانا  ابیات آن را سرود، دلیلی نداشت که فاجعه قتل را

پنهان بدارد . بنابراین نظرات معتقدان به قتل شمس به حدس و گمان می انجامد .

حال اجمالا به سخنان پژوهندگان قائل به غیبت شمس نظری می افکنیم . نخست از ابتدانامه

که بیش از هرمنبعی محل وثوق است آغاز می کنیم :

باز چون شمس  دین بدانست این

که شدند آن گروه پر از کین

گفت شه با ولد که دیدی باز

چون شدند از شقا همه دمساز؟

خواهم این بار آنچنان رفتن

که نداندکسی کجایم من

چون بمانم دراز گویند این

که و را دشمنی بکشت یقین

رسالۀ سپهسالار،هم این شکوه ها را و هم غیبت ناگهانی شمس را تایید می کند . شمه ای

شاید ازاین شکوه وشکایت ها  به گوش مولانا رسیده و یا خود به فراست دریافته بود که سرود:

روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو

عشرت جون شکّر ِ ما را تو نگه دار و مرو

عشوه دهد دشمن من عشوۀ او را مشنو

جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو

بعید هم نمی نمود که دشمنان برای فرونشاندن شورمولانا و باز آوردنش به زندگی فقیهانه از

شایعۀ قتل شمس بهره برداری کرده عمدا به گوش مولانا می رساندند؛چنانگه مولانا می گفت:

که گفت که روح ِ عشق انگیز بمرد؟

جبریل امین ز خنجر تیز بمرد؟

آن کس که چو ابلیس در استیز بمرد

می پندارد که شمس تبریز بمرد .  

پس امید را از دست نداد و دوبار به دمشق سفر کرد. شاید یار غمخوار را بیابد ولی دست

خالی بازگشت و دمی بی سرود و سماع نبود .چون سال ها سپری گشت و یار بر نیامد،

یکی از غم انگیزنرین غزل ها را سرود:

قدر غم گر چشم سر بگریستی

روز و شب ها تا سحر بگریستی

آسمان گر واقفستی ز این فراق

انجم و شمس و قمر بگریستی

این اجل کرّ است و ناله نشنود

ورنه با خون جگر بگریستی

دل ندارد هیچ این جلاد مرگ

ور دلش بودی حجر بگریستی

هین خمش کن نیست یک صاحب نظر

ور بدی صاحب نظر بگریستی

شمس تبریزی برفت و کو کسی

تا بر آن فخر بشر بگریستی

ادامه در بخش پایانی

 

زیرنویس :

 

 1 : افلاکی ، شمس الدین احمد ــ ج2 ، ص 684

 2 : همان ، ص 700

 3 : نک، گلپینارلی، عبدالباقی ــ مولانا جلال الدین ، ص 147

 4 : ریاحی، محمدامین  ــ مقاله :آرامگاه شمس تبریزی کجاست" کلک 1375 ، ص 28

 5 : مولانا جلال الدین،ص148

شهود مثنوی معنوی  ــ فرجام شمس تبریز (4)

فرجام شمس تبریز  (4)

 

 

حوادث ِ بازگشت شمس

آب زنید راه را هین که نگار می رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد

شمس تبریزی به سال 644 هجری بار دیگر در جمع فرستادگان مولانا با عزت و احترام به

قونیه در آمد و چه شادی ها که بر پا نشد .اما باز طولی نکشید که بسیاری کسان بر این

عشق غریب مولانا و رفتار عجیب شمس شوریدند و اختلاف بالا گرفت . استاد فروزانفر به

ذکر چند مورد از دلایل مخالفت اطرافیان مولوی و عوام با حضور شمس پرداخته است :

" ظاهرا علت شورش فقها و عوام قونیه اولا آن بود که مولانا پس از اتصال به شمس ترک

تدریس و وعظ گفته و به سماع و رقص نشست ونیز جامۀ فقها را بدل کرد. [ یعنی لباس

روحانیت را از خویش دور ساخت ] .... بدیهی ست ترک تدریس از فقیه و بنیاد سماع تا

چه حد مردم را نسبت به شمس بدبین می ساخت.

ثانیا آنکه شمس الدین پایبند ظواهر نبود وگاهی بر خلاف عقاید و آراء ظاهریان عمل

می کرد. [ ظاهر گرایان که امروزه هم اکثرا در لباس طالبان و داعش در آمده اند ،

هیچ تاویلی را غیر از دستورات صریح شریعت بر نمی تابند و معنای ظاهری آیات قرآن

را اصل قرار داده اند و به تکفیر دگر اندیشان می پردازند،چنانکه مثلا وقتی کسی از عمر

خلیفۀ دوم درباره تناقض در معنای آیات قرآن پرسیده بود،وی را به شلاق تهدید کرد . ]

ثالثا مولانا مریدان قدیم و خالص داشت ....که پس از آمدن، شمس پیوسته بر در حجره

می نشست و مولانا را در حجره کرده با هر یاری که از وی می پرسید، می گفت چه

شکرانه  می دهی تا او را به تو بنمایم؟" (1) [ توصیح آن که نخستین امتحان شمس

در آزمودن صدق یاران،اغلب اوقات بر باد دادن نقدینگی آنان بود.]

من عاملی دیگر را در کنار عوامل یاد شده بر دشمنی مردم عامی به تحریک فقهاء ظاهر

گرا می افزایم.  ــ عاملی که غالبا در ذهن و ضمیر مردم کنجکاو لانه کرده است ولی

بخاطر حرمت نام این دو عارف بزرگ بر زبان جاری نمی سازندــ . عشق مولانا به شمس

با هیچ دلیل منطقی و عقلانی قابل شناسایی نبود و هر کس بقول مولانا از ظن خود به

قضاوت و تجزیه و تحلیل ماجرا می پرداخت . از دیرباز چنین بوده است . تنها مردم امروزه

با دید بازتری به مساله می نگرند و راحت تر می توان این عشق را توضیح داد . در همان

نخستین دیدار، شمس و مولانا در به روی اغیار بسته و در خلوت نشستند:

"..... همچنان منقول ست که سه ماه تمام در حجرۀ خلوت لیلا و نهارا به صوم وصال چنان

نشستند که اصلا بیرون نیامدند و کسی را زهره و طاقت آن نبود که در خلوت ایشان در آید

....و تمامت اکابر و علمای قونیه به جوش و خروش عظیم در آمدند که این چه حال است و

این شخص چه کس است واز کجاست ؟... و درین حیرانی عالمیان می سوختند و به انواع

ترّهات و ناگفتنی ها می گفتند ... " (2)

این ناگفتنی ها چه بوده است که هنوز یک قرن بعد از آن دو در ذهن افلاکی می گذشت؟

در زمانه ای که بسیاری از خانقاه ها محل آمد و شد نظربازان عامی بوده است، و هر که

از راه می رسیدبه بهانۀ معنویت به فرونشاندن تشنگی نفس حیوانی خویش می پرداخت 

و شریعت هم به نوعی غلامبارگی امیران و حاکمان را نادیده می گرفت،چندان که مولانا و

دیگر بزرگان ادب چون سعدی و خاقانی و عبید،خوددر مذمت شاهدبازی اشعاری داشتند،

هیچ بعید نبوده که عشق افلاطونی شمس و مولانا را همجنس گرایانه و شهوانی تصور و

تصویر کنند. در این میانه بعضی ابیات دیوان شمس هم به چنین برداشتی دامن می زد:

آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت

بی دل و بی خودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای

باز بده به خوش دلی خواجه که واستانمت

برای توجیه چنین عشقی که از مولانای فقیه عاشقی بیقرار ساخت می بایست بدقت در

ظرائف مقولۀ عشق نظر کرد . نویسنده این سطور بر عهدۀ خویش می داند که در آینده ای

نه چندان دور به آن بپردازد . باری در چنین محیط پر دشمنی می توان درک کرد که مولانا

برای محافظت از جان یار خویش او را در حرم وخانه خود منزل دهد. اما با وجود چنان افکار

مسمومی حرف وحدیث اوج بیشتری می گرفت .تنها راه چاره شاید ازدواج شمس با زنی

از حرم مولانا می بودکه می توانست دهان مردم را ببندد . بنا بر پیشنهاد مولانا دختری بنام

کیمیا به ازدواج شمس در آمد که بنا به گزارش گلپینارلی دختر کراخاتون، بیوه ای که با یک

پسر و یک دختر  از شوی قبلی به عقد مولانا در آمده بود بشمار می رفت . در " ابتدانامه"

از خبر این وصلت اثری نیست . در رسالۀ سپهسالارتنها اشاره ای کوتاه به آن شده است.

اما در "مناقب افلاکی" به فاصلۀ زمانی یک قرن با مولوی، اطلاعاتی راست و دروغ آورده اند.

مقالات شمس هم چند نوشته در این باره آمده است . ازدواجی نامتناسب و شاید از روی

ناچاری .نامتناسب از آن جهت که وصلت پیر با جوان اغلب ناموفق می ماند  ــ هر چند  از

نوشته ای در مقالات چنین بر می آیدکه شمس علاقه ای هم به کیمیا خاتون داشت ــ :

" ....... این حلال من به من از مولانا نزدیک تر است ، در حکم من است . با او حکم کردم

که روی تو هیچ کس نخواهم که بیند الا مولانا " (3)

ولی این گونه محبت متناسب با سن و سال شمس بود و چندان آتشین نمی نمود. هر

چند زمانی کوتاه اوجی گرفته بود اما از نوشته های وی به نظر می رسد، سرد  بود.

زندگی نامه نویسان معاصر باید در این باره دقت بیشتری بکار برند تا واقعییت روشن گردد .

مثلا  زرین کوب جایی اشاره می کند که شمس تبریزی کیمیا را تجلی خدا می دانست :

" اما عشق اندک اندک کیمیا را در نظر وی تجلی نور الله ساخت، وقتی در خلوت با او دستبازی

می کردو سر و موی او را نوازش می داد،آن گونه که خود او یک بار به مولانا گفته بود،به نظرش

می آمد که خدا به صورت کیمیا بر وی مصور گشته بود" (4) وی در زیرنویسی هم ذکر نمی کند

چنین ادعایی را از کدام منبع بر آورده است. در مناقب افلاکی می خوانیم که او از قول سلطان

ولد می نویسد ،  مولانا یکبار شمس را با کیمیا خاتون در حال بوس و کنار دیده و خانه را ترک

کرده که راحت باشند .پس از مدتی شمس او را به درون منزل طلبیده و عجب ؛ کیمیا در آنجا

حضور نداشت و شمس گفته است آن را که این جا دیده بودی خدا بود که در هیئت کیمیا بر

من تجلی کرده بود . (5) یعنی زرین کوب در اینجا ذهن افسانه پرداز افلاکی را معیار واقعیت

قلمداد کرده است .اینک به اختصار سخن افلاکی نقل می گردد.با این توضیح که مولانا اطاقی

را بر ایوان خانه اش که مدرسه او هم در جنب آن قرار داشت برای زندگی به این زوج،شمس

و کیمیا داده بود.افراد خانه برای رفتن به درون آن باید از برابر این اطاق و ایوان می گذشتند :

" همچنان از حضرت سلطان ولد [پسر بزرگ مولانا] منقول است که .......مولانا شمس الدین

تبریزی را زنی بود کیمیا نام،روزی از او خشم گرفت [زن از شوهر عصبانی شد] و بطرف باغ

های مرام می رفت،حضرت مولانا به زنان مدرسه اشارت فرمود بروید و کیمیا خاتون را بیاورید،

که خاطر مولانا شمس الدین را به وی تعلق عظیم است ....همانا که مولانا نزد شمس الدین

در آمد ... و دید که با کیمیا در سخن است و دست بازی [عشقبازی] می کند... مولانا بیرون

آمد و در مدرسه طوافی می کرد تا ایشان در ذوق و ملاعبۀ خود مشغول باشند.... بعد از آن

مولانا شمس الدین، آواز داد که اندرون آ !... چون در آمد، غیر از او هیچ کس را ندید. مولانا از

آن سرّ باز پرسید که کیمیا خاتون کجا رفت؟ فرمود، خداوند تعالی مرا چندان دوست می دارد

که به هر صورتی که می خواهم، بر ِ من می آید ... "

ولی در  "مقالات" از وجود چنین عشقی اثری نیست جز آن که اشاراتی به تعصب شمس در

ملاقات عمدی یا سهوی علاء الدین پسر جوان مولانا شده است . شمس چند بار به وی تذکر

داده بود که در آمد و شد خویش به درون خانه دقت کند و همین موضوع سبب طعنۀ دشمنان

گشته بود که :"این پیر جادوگر حتی به افراد خانۀ مولانا هم تحکم می کند " ... سخن کوتاه،

بنابه روایت افلاکی رفتارغضب آلودۀ شمس ،کیمیای نافرمان را به تیر غیب گرفتار کرد و کشت

اما بر طبق مطالب مقالات، ازدواج کوتاه مدت آنان به جدایی انجامید :

"همچنان منقول است ... کیمیا خاتون ... روزی بی اجازت او، زنان او را مصحوب جدۀ سلطان

ولد، به رسم تفرج به باغش بردند . از ناگاه مولانا شمس الدین به خانه آمده مذکوره را طلب

داشت . گفتند جدۀ سلطان ولد با خواتین او را به تفرج بردند . عظیم تولید [شورید] و رنجش

نمود. چون کیمیا خاتون به خانه آمد،فی الحال درد گردن گرفته،چون چوب خشک بی حرکت

شد،فریاد کنان بعد از سه روز نقل کرد . همچنان چون هفتم او بگذشت باز بسوی دمشق

روانه شد ." (6)

پیش از هرچیز باید گفت افلاکی فراموش کرده است که در افسانه دیگری شمس را به قتل

رسانده است .اینجا می گوید بعد از مراسم عزاداری به دمشق رفت . دیگر آن که بنا به

گزارش محمد علی موحد ، جدۀ سلطان ولد که ظاهرا باید مادر مولانا باشد، مومنه خاتون

نام داشته و سال ها پیش از ملاقات مولانا و شمس درگذشته بود . و اگر هم جدۀ مادری

سلطان ولد باشد،باز به گفتۀ خود افلاکی پیش از ماجرای شمس وکیمیا در گذشته بود(7)

حاصل سخن آن که از نوشته های پراکنده در "مقالات" می توان دریافت ،شمس کیمیا  را

"طلاق خُلع" داد،اما مهریه اش را هم پرداخت کرد تا چندی گذران زندگی کند . وقتی مردی

راضی به طلاق دادن نباشد، و زن بخواهد در هر صورتی جدا شود، می بایست مهریه اش

را به مرد ببخشد . اینگونه طلاق را "خلع" می نامند :

" در آن احوال کیمیا دیدی چه تانی کردم؟ ....که همه تان را گمان بود که من او را دوست

می دارم و نبود الا خدای؛[یعنی کار خدا بوده که مدتی دلم به جانب او میل کرد] آن خود

کارنامه ای بودو بعضی را آن گمان نبود و (می پنداشتند) که جهت آن سخت می گیرم،

[یعنی راضی به طلاق دادن نیست] تا از او چیزی به خلع بستانم ." (8)

"...پریر کسی به طریق غمخوارگی می گفت:  دیدی که چه کردند؟.......تو را به قاضی

بردند ومهر بستدند و در این کدام زن است که مهر بستده است . من جواب گفتم : که

آن چه محل دارد که یک ساعت خدمت او برابر هزار درم، هنوز دون آن باشد. [ یعنی

ارزش خدمت او به من بسی بیش از این هاست] ... که آنچه تحمل کردم، از عشق او

نبود که عاشق او بودم [باشم] ؛ و اگر بودی میل، چه عیب بودی ؟ جفت حلال من بود

اما نبود، الا جهت رضای  خدا ." (9) از این گفتارچنین بر می آید که شمس همچون دیگر

عارفان حق، هیچ کینه ای از خلق روزگار در دل نداشته است تا بدگویی کیمیا را کند.

باری، ازدواجی کوتاه مدت ونامتناسب در زندگی شمس تبریزی رخ داد که مردم از آن

داستان ها ساختند ،اما واقعیت محدود به همین اطلاعات مختصر می باشد که از خلال

نوشته های پراکنده در مقالات شمس می توان دریافت . باقی افسانه هایی ست که

دوستان و دشمنان مولانا و شمس بافته اندو پس از گذشت قرنی افلاکی ثبت کرده ست.

 

                                                           ادامه مطلب در بخش  پنجم

زیرنویس

 1 : فروزانفر، بدیع الزمان ــ زندگانی مولوی ــ ص 74 به اختصار

 2 : افلاکی، مناقب العارفین  ــ به کوشش تحسین یازیجی ، ص 920 به اختصار

 3 : مقالات شمس، ص 111

 4 : زرین کوب، عبوالحسین ــ پله پله تا ملاقات خدا ــ ض137

 5 :  افلاکی ، مناقب العارفین .ض 637

 6 : همان ، ص 641 به اختصار

 7 : نک، موحد ، محمد علی . ص119

 8 : مقالات ص336

 9 : همان ص 870به اختصار