Vollbild anzeigen
هش ربا

تا در نظر تو باشی ما را نظر نباشد
با جلوه ی خیالت نقشی دگر نباشد
گه آب می نمایی گاهی جمال ِ آتش
گر تو بخواهی از آب ، سوزنده تر نباشد
وز آب ِ آتشین خو مستی نهی به چشمی
کز فتنه ی نگاهش افزون شرر نباشد
بر پرده ی خیالت در آتشم به کامت
او کز تو خوش بسوزد دیگر بشر نباشد 
یک دم به بر نشانی ،یک دم ز در برانی
آن را که خود کشانی از "خود" خبر نباشد
دست ِ هوس بریدم در خامشی خزیدم
کز آز ، اضطرابی آشفته تر نباشد
بینش به جز خیالت نقشی دگر نبیند
زین بی هشی جهانی آسوده تر نباشد

محمد بینش (م ــ زیبا روز )
 
* این غزل چنان که از نامش بر می آید ، مقدمه ای ست بر حکایت پایانی دفتر ششم
مثنوی معنوی بنام "دژ هش ربا" . با یاری حق در آینده ای نه چندان دور به تفسیر و تاویل
آن می پردازم 


داد و ستد

 ای عاشق زار من !کجا خواهی رفت ؟
دل را به هوی داده جدا خواهی رفت
دل بر سر ِ دست ، عشق فریاد کنی ؟
ما را مفروش ! بی نوا خواهی رفت