وقفه

دیدم نفسی دَمم ز لب باز استاد
روزم به سخن بود و به شب باز استاد
عالم همه از دور زمان بیرون رفت
از گردش و زایش و سبب باز استاد
واین دل که همیشه می تپید از پی عشق
خود شد همه او؛ ز تاب و تب باز استاد
غرقاب به نور مطلق و بهت سکوت
از رنجش و شادی و طرب باز استاد
بینش چو بشارتِ نگاهِ مه دید
از حسرت ِ خواهش و طلب باز استاد

​​محمدبینش
وقفه،سکوت ست و سکته؛ حضور ِ حال ست در متن ِ گذشته و آینده