دیدار معنوی مثنوی ــ شرح هجران
دیدار معنوی مثنوی
هجران *
ای من گرفته بوی تو! تا عالم ِ جان آمدم
از خوی طراری چنین؛ پیشت پریشان آمدم
اول کشاند دست را ؛ وآخر گدازد مست را
مستم؛ خمارو سرگران ، پر درد و پیچان آمدم
باریکه راهی پر خطر؛ تاریک و من بی پا و سر
حیران و از خود بی خبر ؛ افتان و خیزان آمدم
ای من فدای روی او؛ غرقم میان ِ جوی او
چون سنگ ریزه در کفش؛ گِلخوار و غلطان آمدم
دل تا برش زاری کند؛ او بیش بیزاری کند
هجران کشید ام سوی تو؛ گم کرده کاشان آمدم
((((())))
باش اینچنین بی خانمان ؛ با خانه داران بی نشان
چون هم نشین و همدم ِ این خانه ویران آمدم
آن دل ستان جادوی من؛ سحرش ز سرّ ِ روی من
نازش نیاز ِ کوی من ؛ اینک به سامان آمدم
بی روی او عاقل بدی؛ بنشسته و کاهل بدی
در سیل و طوفان بردمت؛ پیش ات شتابان آمدم
خود درغمش جاهل شدی؛ کافرشدی؛کامل شدی؛
و آوردت آخر سوی من ؛ بنگر چه تابان آمدم
بینش چه بینایی کند، تا سینه سینایی کند؟**
عشق است و با گام ِ ازل تا کفر و ایمان آمدم
محمد بینش (م ــ زیبا روز)
تابستان 1401 ــ آلمان
زیر نویس:
*شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت ِ دگر ...
فتنه و آشوب و خونریزی مجو !!
بیش از این از شمس تبریزی مگو!!
و دیگر مولانا در سراسر مثنوی جز در "حدیث دیگران" سِرّ آن دلبر را بر زبان نراند؛ تا این فقیر در
پس هشت قرن، طیّ ِ رویایی شگرف، شمّه ای از شرح آن فراق را شنید و دید و سرود ...
**اشاره دارد به طور سینا که موسی (ع) خواست تا حضرت حق را با چشم ِ سَر ببیند.
گفتندش به آن کوه بنگر تا دید، جلوۀ معشوق کوه را تکه تکه کرد و موسی بی هوش افتاد .